بی‌فردا

ساخت وبلاگ

-افتاده بودم در تله‌ی اشباع معنایی؛ از بس اسمِ «حبیب» را توی مغزم تکرار کرده بودم. ده‌بار، بیست‌بار، چهل‌بار یادم نیست اما همینطور بدونِ ‌وقفه «مرد تنهای شب» را به یادِ بابا که عاشقِ «حبیب» بود گوش داده بودم؛ چون ناگهانْ با هربار گوش‌دادنش، همان حسی که وقتی بابا بعد از آن آخرین زلزله‌ی ترسناکْ مرا سفت توی بغلش گرفته بود تا نترسم و بخوابم را برایم تکرار می‌کرد. 18 یا 19ساله بودم. تا صبح همان‌جا توی بغلش خوابیدم و همان‌طور که گفته بود پس‌لرزه‌ای هم در کار نبود. صبح با چشم‌های قرمز و نخوابیده و معده‌ی دردناک شماره‌اش را گرفتم. خواب‌آلود و گیجْ دو تا فحشِ خنده‌دارِ بد داد و برای اینکه مزاحم ادامه‌ی خوابش نباشم فقط گفتم «کاری ندارم، خوابِ بد دیده بودم» و زود خداحافظی کردم.

-آقاجون، ترسناکِ اعظم، داشت بابا را دعوا می‌کرد که مردِ گُنده هنوز یک زندگیِ به سامان ندارد و درحالی‌که تمامِ پسرها و دخترهایش مایه‌ی فخر و غرورش هستند، بابا مثلِ 20سالگی‌اش سربه‌هواست، سر از کلانتری و آگاهی درآورده و زندگی و آبروی همه را به هیچ گرفته. من شلوارِ استرچ گورخری و تی‌شرتِ زردِ قناری پوشیده بودم و موهایم مدلی که بابا دوست داشت بود؛ مصریِ کوتاه. با چشم‌های ترس‌خورده خیره شده بودم به قدِ بی‌نهایت بلند و صورتِ جوانِ زیبایش. فقط 37سالش بود. به من نگاه کرد و بی‌توجه به خشمِ آقاجون، چشمکِ شیطنت‌باری به رویم زد و من برعکسِ همیشه نه خندیدم نه چشم‌هایم برق زد. 13سالگی‌، بیشتر از توانم عجیب بود.

- توی پذیرایی، هوا سردتر از جاهای دیگرِ خانه بود. دوتایی گولّه می‌شدیم زیر پتو. من با هیجان چشم می‌دوختم به تلویزیون و منتظر بودم بابا سی‌دی را پِلی کند. هم‌زمان استرس هم داشتم که فردا صبح مدرسه دارم و باید امتحان ریاضی بدهم. بابا دستش را از زیرِ سرم رد می‌کرد، بغلم می‌کرد و یک ترانه‌ی قِردارِ مسخره‌ی من درآوردی می‌خواند با این قافیه که «ولش کن، ولش کن». تیتراژ فیلم که شروع می‌شد بابا صدایش را می‌انداخت توی گلو و می‌گفت «کلینت ایستوود» و دوتایی می‌خندیدیم. قفلی زده بودیم روی فیلم‌های ایستوود. به قسمت‌های صحنه‌دار که می‌رسید، بابا هیچ واکنشی نمی‌داد. من داوطلبانه سرم را می‌بردم زیر پتو و نق می‌زدم که خوابم گرفته. صحنه که رد می‌شد، بابا تکانم می‌داد و می‌گفت «پاشو نخواب. کلی از فیلم مونده هنوز. حیفه.» بعد تا ته فیلم را می‌دیدیم. بعد از آن هزاربار سعی کردم خودم یکی از آن فیلم‌ها مثلاً «هری کثیف» را ببینم و هرگز نتوانستم.

- «من فقط سعی کردم سریع‌ترین راه رو برای خلاص‌کردنت از درد پیدا کنم.» این جمله را در فیلم، پدر در دفاع از تصمیمی که گرفته به پسرش می‌گوید. به پسرِ فروریخته و از دست رفته‌اش. بعضی‌ها بلد نیستند از درد خلاص شوند و اغلب، شکلی که از درد خلاص می‌شوند، به اندازه‌ی خودِ دردْ ویران‌گر است. گمانم بابا آنقدر درگیرِ سرعتِ نجات‌دادنم بود که حواسش از کاری که می‌کند پرت شده بود. من به همین دلیل او را بخشیده‌ام. اما او همینطور بدونِ دلیل مرا بخشیده است. اینطور وقت‌ها که از دلیل و توضیحْ بدش می‌آید، می‌گوید «من خَرم دیگه.. خرِ تو». من به حرفش می‌خندم؛ و بعد یک شب، مثلِ دیشب، شبِ قبلش و یا همین امشب که دیوانگی و بی‌خوابی دوره‌ام می‌کند، حس می‌کنم می‌توانم برای این حرفش جان دهم. اما این جانِ لعنتی درنمی‌آید و در عوض به اشک‌های بی‌فایده و بی‌صدا ختم می‌شود.

- «تو آتشفشانی که می‌سوزاند؛ نشانه‌هایت اما، سنگ‌های پای کوه‌اند که می‌درخشند از زیبایی». این را برای بابا نوشته بودم. در توصیفِ رنج و خوشیِ توأمانی که به من داده. اما ندادم که بخواند. که بفهمد من از او که سخت و شدید بود به نشانه‌هایش پناه بُرده‌ام که ساده‌ترند. ندادم چون نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم که در قلبش چه اتفاقی می‌افتد اگر این را بخواند. همان قلبی که گفته بود بعد از دیدنِ جای خالی‌ام، از سینه‌اش بیرون افتاده.

- چیزهای بزرگ را تحمل می‌کنم؛ حتی چیزهای بزرگ‌تر از تصور را. از بزرگ‌ترین‌ها و سخت‌ترین‌هایشان می‌گذرم. اما چیزهای ساده را نه. مثلاً این‌که غذای خوشمزه و بی‌نظیری پخته‌ام که او نمی‌تواند بخورد. این از تحملم خارج است. هرکسی که از آن غذا می‌خورد را با کینه و نفرت نگاه می‌کنم. حتی خودم را.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 17:55