مرزهای مشترک

ساخت وبلاگ
- «تو آینده رو چطور می‌بینی؟»جوابِ حاضر و آماده‌ای ندارم. بیشتر، نوعی دلتنگی و علاقه‌ای شدید به آینده در خود حس می‌کنم.- «هان؟ چرا از توی چشم‌هات حس می‌کنم خیلی بهش خوش‌بینی؟»می‌خندم. حقیقت دارد. من به چیزهای کمی کاملاً خوش‌بینم و آینده، یکی از آنهاست.- «نه واقعاً، توی آینده چی هست که انقدر خوشحالت می‌کنه؟»+ «تجربه‌ی درکِ کامل، درکِ کامل و عینی؛ این چیزیه که خوشحالم می‌کنه» - «درکِ کامل؟! از چی؟»+ «از اینکه این دنیا و این لحظه‌ی بینِ ما، فانی بوده؛ همه‌اش فانی بوده»- «کجای این خوشحال‌کننده‌ست؟»+ «تصور کن! من، هزارسال بعد از مرگم، شاید در شبی سرد که نورِ درخشانِ ماه قلبم رو روشن کرده و اطرافم نسیمِ خُنکی در حالِ وزیدنه، زیرِ بارشِ برفِ بهاری نشستم؛ و بعد، از اونجا، از اون فاصله‌ی امن، این زندگی و همه‌ی خاطرات و مسائلِ فانیِ خودم در گذشته‌های دور رو تماشا می‌کنم».*پی‌نوشت: این آینده‌ را هزاربار بیش از خودم، برای رفیق آرزو کردم؛ در همه‌ی سَحرهای ماهی که گذشت. و در هربار آرزوکردن، مراقبت کردم که با ذره‌ای شک و بدگمانی در استجابتِ قطعی‌اش همراه نباشد؛ که باور دارم پرهیز از شک در استجابت، نشانِ مِهری است که عهدِ الهی را در لحظه‌ای که بخواهد، تخلف‌ناپذیر می‌سازد.*L.W. Won't Forget مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:01

چندبار بغض، اشک‌، نفرت، فریاد، خشم، بحث‌های تکراریِ هرروزه، بُهت و خواندن و دیدن و شنیدن و هربار برگشتن به زندگیِ عادی را تجربه کردیم؟! در این جهانِ فانی که بالاترین خوشی‌هایش هم به مرگ ختم می‌شود، تنها خوشیِ نامیرا، شنیده‌شدنِ فریادِ بلندِ مظلومان بر سرِ جهانِ یا ظالم یا ساکت است.پی‌نوشت: در صبحِ 35سالگیِ پُرامیدم، برای رفیق که دیشب سالِ معرکه‌ای را برایم آرزو کرده‌بود، نوشتم «جمهوری اسلامی، تولدم را نورباران کرد». مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:01

- خاله‌های بابا، زیبا، شیک، تحصیل‌کرده، مستقل و مهربان، از توده‌ای‌های توبه‌کرده بودند. من، هنوز از کودکی درنیامده، درس‌خوان، ناآرام، همیشه در حالِ نوشتنِ چیزی، تنها و دنبالِ یک ماجراجوییِ آرمانی، از شیفتگانِ آنها بودم. برایم تعریف کرده‌بودند که چطور اولِ انقلاب، بعد از تماشای اعدامِ دوستان‌ خود، توبه کرده‌اند. بهترین لحظه‌های دوازده-سیزده‌سالگی، لحظه‌هایی بود که بابا را درباره‌ی مجاهدین، حزب توده و چپ‌ها سؤال‌پیچ می‌کردم. بابا آنارشیست بود و بدون تعصب، جوابم را می‌داد. اما، من که چندان سرم توی حساب نبود، فقط روح و طعم و مزه‌ی حرف‌ها، خاطره‌ها، ماجراها و ایده‌ها را می‌گرفتم و در خیال‌بافی‌ یک بزرگ‌سالیِ جنجالی و عدالت‌خواهانه غرق می‌شدم. برای دست‌کم، سه‌سال، چیزی جز ادبیاتِ چپِ معاصر، موزیکِ چپ‌گرا‌های قبل از انقلاب، شریعتی و شعر نو و سینمای کمی زنده‌ترِ دهه هفتاد دمِ دستم نبود.- اعتراضاتِ سال قبل، احوالاتِ جدیدی را برایم رقم زد و باعث شد امیالِ نوجوانی زنده شوند. با اینکه در نوجوانی اولین چیزی که در فضای اندیشگانی به گوشم خورد، جذبش شدم و آینده‌ام را در خیالش ساختم، چپ، کمونیسم، سوسیالیسم و تاریخِ توده‌ای‌ها بود؛ اما به‌دلیلِ گرایشاتِ مادرم خیلی زود فضاهای فکری و مطالعاتم را گسترش دادم و به‌تدریج به‌سمتِ فضاهای بنیادی‌تر و فلسفی و حلِ مشکلاتِ الاهیاتی‌ام کشیده شدم. بنابراین، بیش از ده‌-دوازده سال بود که دیگر جز با نیازِ علمی و ضرورتِ نظری سراغِ چپ‌ها نرفته‌بودم. اِلا اینکه هنوز علایقِ داستانی و موسیقی و ادبی‌ام عمدتاً در همان فضا بود. در اعتراضاتِ سال قبل، به‌شدت احساسِ تنهایی داشتم. کسانی که بعد از مهاجرت در اطراف خود داشتم، یا هیچ همدلی و همراهی‌ای با فهم و احساساتِ من درب مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 12:32

من هم حیات خلوتِ خودم را دارم؛ جایی که لحظاتی دور از توحش، بدویت، تعصب، سلطه‌گری و این افقِ زمانی و مکانی، در آن چشم باز کنم. اما، حتی آنجا هم لحظه‌ها مطلقاً پیراسته و محض نیستند. آن نوع از تخیلی که در کودکی تجربه می‌کردم و شبیه یک انقطاع کامل از خود در اکنون و اینجا به‌نظر می‌آمد، حالا خیلی سخت به‌دست می‌آید. گاهی، دریغم می‌آید که انگار هیچ لحظه‌ی از خود به در شدنی ممکن نیست؛ لحظه‌ای که بتوان بیرون از منظرِ خود به چیزها نگریست. ما همواره، در یک پرسپکتیوِ وجودی محصوریم. با اینهمه، آگاهی به خودِ این پرسپکتیو، هستی، چگونگی و مناسباتش، امرِ تقریباً ممکنی است. گمان می‌کردم، دور از سیطره‌ی این پرسپکتیو، رشحه‌ای بنیادین از وجدان و حقیقت‌طلبی در هر انسانی هست که منجر می‌شود در لحظاتی از عمر بخواهد نسبت به این منظرِ محصورکننده و ناگزیرْ کنجکاوی کند و دست‌کم بخواهد بداند که در کجا ایستاده و از کدام موقف و زمان-مکان به چیزها می‌نگرد. گمان می‌کردم از این روزن، می‌توان اطلاعی تأملی-انتقادی نسبت به منظرِ خود یافت و به‌جای یک‌سره زیستن و غرق‌شدن در آن، به کرانه‌های آن پناه برد. در کرانه‌های آن، طوری اندیشید، سخن گفت و عمل کرد که دست‌کم حدی از فهم، عاملیت و تغییر در حدود و کیفیتِ آن پرسپکتیوِ وجودیِ محدودْ ممکن شود. گویی این امر، نیازمندِ حدی از اضطراب در فرد نیز هست؛ اضطرابِ «جا». در این روزهای تلخ، متحیرم که چگونه نه‌تنها دیدگاه‌ها و فهمِ نظری، بلکه حتی حقیقت‌طلبی، عاطفه و وجدانِ بشری نیز متأثر از «جا»یی است که ایستاده است. اگرچه، بشر، اغلب فراموش می‌کند یا اصلاً نمی‌داند که در «جا»یی ایستاده ‌است و طوری دهان باز می‌کند که گویی ورای «جا»یِ ایستادنش قادر است شرایط را بفهمد و توضیح دهد؛ اما مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:32

فکر می‌کنم همواره آن بخشی از «خود» که در نظمِ سلسله‌مراتبیِ فعلیِ زندگی ما (شاملِ طیِ مراحلِ ثابتی از کودکی تا بزرگسالی و پیری که متضمنِ ارزش‌های متقارن و مشخصی است) سرکوب می‌شود، منبعِ عظیم و ارزشمندی است که می‌تواند درتمامِ لحظاتِ پیچیده و چندوجهیِ زندگی به کمکِ فرد آمده و امکانِ خلاقیتِ فرد در مواجهه با مسائل و تحمل/حلِ آنها‌ را افزایش دهد. به‌عبارت‌دیگر، تمامِ آن وجوهی از «خود» که در وضعِ نرمال و ساده‌ی زندگیِ ما، گستاخانه، ناهنجار، بیهوده، ساختارشکنانه، افراطی و طغیانی دربرابرِ ثبات، روال و قطعیتِ زندگی به‌نظر می‌آیند، منابعِ بی‌پایانی هستند که می‌توانند در یک وضعِ پیچیده، بی‌ثبات و نامتعین، الهام‌بخشِ خلاقیت‌های ما برای تحمل، فهم و ادامه‌دادن به زندگی باشند.شاید تنها قرارگرفتن در وضعیتِ پیچیده است که به ما نشان می‌دهد فرآیندهای همگانیِ سبک زندگی، قواعدِ مشخصِ تعامل با خود، دیگری و جهان، تعهدِ صِرف به ارزش‌های ثابت و اساساً نظمِ فعلی، دیگر قادر نیستند زندگیِ ما را پیش ببرند. به همین دلیل، پیچیدگیِ زندگی، فراخوانی است برای خلاقیت در مقامِ بروزِ «خود»؛ فراخوانی برای اینکه به آن وجوهِ پنهان و بالقوه‌ی «خود» مجالی دهیم برای بروزیافتن، عمل‌کردن و پُرکردنِ فضا-زمان‌هایی که به دلیلِ پیچیدگیِ مفرطِ زندگی به لحظاتِ ما اضافه شده‌اند و نظمِ قبلی از تدبیرِ آنها ناتوان است. پی‌نوشت: اگرچه ما هر دو در سفر هفته‌ی گذشته، در آن جمعِ عزیز، به شوخی‌های دیگران در مورد تناقض‌های خودمان بسیار خندیدیم؛ اگرچه یک توافقِ ضمنی بین ما بود که خودمان را پنهان سازیم، اما آسان گرفتیم، دیده شدیم و همین دستمایه‌ی شوخی‌ها شد؛ و اگرچه حتی خودمان هم هنوز کمی متعجب و ناتوانیم در توضیح‌دادن؛ با این‌حال، نه خن مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:44

خبرت هست که ریحان و قَرنفُل در باغزیرِلب خنده‌ زنانند که کار آسان شد رفیق، آن اوایل دو سه باری شوخی کرده‌بود که «من را بگو که منتظر بودم تو تحلیلی برای این حال و دلدادگیِ غافلگیرانه‌ی ما بدهی». اما دیوانه‌بازی‌های من، هردومان را از اینکه تحلیلی بیابیم، ناامید کرده. با این‌حال، من، دست‌کم، درباره‌ی خودم می‌دانم که بخشی از احوالاتِ شوخ، سرحال و عاشقانه‌ی اخیرم مربوط به چیست. بله. کار، آسان شده‌است. همان هفته‌های اول که از آشنایی‌ و تحسینِ بی‌اراده‌ام نسبت به این رابطه و جزئیاتِ معنادارش گذشته‌بود، دریافتم که تصویری بِکر قرار است مرا از غلبه‌ی روحی و جسمی آن مخاطراتِ جنسیِ قدیمی و چندین ساله رها کند یا دست‌کم آن را به چالش بکشد. با این‌حال، گمان نمی‌کردم قدرتش در حدی باشد که درنهایت بتواند مرا از این بندِ بیست‌واندی‌ساله رها کند. اما کرد. خوشیِ جدیدی که چندماه است در آن غرق شده‌ام، صرفاً بابتِ خودِ این رهایی نیست، بلکه بابتِ روشِ آسان و سازگاری است که رهایی را ممکن کرده؛ طوری که انگار دقیقاً مطابق با حدود و اندازه‌ی من طراحی شده‌است. من، سال‌ها دربابِ پیچیدگیِ شخصیتِ جنسی‌ام و مناسباتش با حقیقتِ آزادی و امکان‌های ساختارشکنی در جدال بوده‌ام. ایده‌های عملی‌ام برای فهم این وضع و مراعات با خودم، اگرچه متناسب و لذت‌بخش بودند، اما قابلیتِ تعمیم نداشتند. اغلب، حتی در بیانِ یک توضیحِ قابل‌دفاع برای نسبتِ آنها با مبنایی‌ترین اصولِ اخلاقی، روحی، شخصی و دینی‌ام نیز لکنت داشتم. این یعنی مجبور بودم در طیِ سال‌ها و با هر تغییر و رشدی که در من حاصل می‌شد، باز از صفر آغاز کنم و ایده‌های عملی‌ام را به‌صورت مطلق به پرسش بکشم. با وجود اینکه مواجهه‌‌ی مقطعی، وابسته به شرایط‌، زمان‌مند و مکان‌مند با مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 56 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:02

- کارِ هنر، شجاعت‌بخشیدن از طریقِ نشان‌دادنِ امور در وضعی است که واقعیتْ و زمان‌مندی و مکان‌مندیِ آنها تعلیق شده‌است. تجربه‌ی مستمری که در چندماهِ گذشته در دلِ آن صداها و تصاویرِ هنری، عاشقانه و فلسفیِ زیبا کسب کردم، یکی از اساسی‌ترین نقاطِ سختی‌های 2-3سالِ اخیر را برایم روشن کرد. - زندگی و پیچیدگی‌های آن ما را وامی‌دارد که به چیزی بیش از وجدانِ آرام بها دهیم؛ به ساختارها، قوانین، عرف، اصول و مسلماتِ اخلاقی، عقاید و باورها، بندهای عاطفی که عمدتاً از خانواده می‌خیزد، سعادتِ مادی، افتخارِ قهرمان‌بودن، مبارزه‌طلب و تجربه‌گربودن، برون‌گرایی و تعامل‌گر بودن، پیشرفت و ... . می‌توان حالتِ کمینه‌ی هریک از این‌ها را با تغافل، دقت یا توجیهی منطقی پذیرفت، اما این‌ها اموری هستند که اغلب میل به سلطه و مطلقیت دارند. گذر از همه‌ی این‌ها به امیدِ لمسِ وجدانی آرام که تنها مطالبه‌ی حقیقیِ آدمی پس از آگاهی و تماشای میان‌مایگیِ ایده‌های مدعیانه و مطلق است، بسیار دشوار می‌نماید؛ فارغ از تمامیت‌خواه‌بودن‌شان، اغلب از این‌روکه ملازم با خطای اجتناب‌ناپذیر است. خطای اجتناب‌ناپذیر یعنی بسیار محتمل است که در راهِ آنچه حق می‌دانیم، در تمنای وجدانی آرام و برای رهایی از چیزی که نمی‌خواهیم، نه‌تنها چیزهای بد، بلکه ناگزیر و هم‌زمان، چیزهای خوب یا با ارزشِ زیادی را نیز فروبگذاریم. خطای اجتناب‌ناپذیر، ما را با فقدانِ مواهبِ بسیاری مواجه می‌کند. به‌همین دلیل، خواستِ وجدانِ آرام، تنها، خواستِ رهیدن از نواقص، مطلق‌العنانی‌ها و بدی‌هایی که شناخته‌ایم نیست، بلکه ناگزیرْ سعادت‌مندی‌های مشهورِ زیادی را هم باید واگذاشت. پس، شاید نتوان به‌سادگی پرسید: «خُب؟ چه باک؟» این بی‌باکی، دست‌کم هنوز در من نیست. - روزی، پس از آ مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:32

هر مُبارزِ آرمان‌خواهی، محدوده‌ای (از آدم‌ها، روابط، ارزش‌ها و موقعیت‌ها) دارد که در حینِ مبارزه می‌کوشد به‌ هر بهایی آن را از گزندْ دور نگاه دارد. در نگاهِ من، تا وقتی دشمن، پروای محدوده‌ی مُبارز را دارد، آرمان‌های او همچنان یکه‌تازی کرده و پابرجا هستند. اما در سرتاسرِ این ماجرا، یک لحظه هست، تنها یک لحظه که «کوفه بی‌پروا می‌شود». من، لحظه‌ی بعد از آن را نمی‌فهمم. لحظه‌ای که طرفِ مقابل نسبت به محدوده‌ی تو بی‌پروا می‌شود و تو باز بر آرمانت می‌مانی. مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 12:42

- روح‌بخش‌ترین اتفاقِ مقارن با سفرِ سختِ امسال، گپ‌زدن‌های مستمرم با رفیق دربابِ برخی هنرهای چینی، تضاد، زیبایی، فلوت و گوچین‌نوازی بود. حالا روزهاست که ذهنم مدام در حالِ توسعه‌دادن به آن تجربه‌های شیرین و رویایی از لطیف‌ترین عشقی‌ست که با هم تحسینش کردیم. رنجِ سفر را به دامِ خیال‌انگیزی‌های موسیقی انداخته‌ام و ذهنم هرلحظه درحالِ یادآوری و ساختِ تصاویر، رنگ‌ها و صداهایی است که به واقعیتِ تاریکِ بیرون، حد می‌زنند. در یکی از گپ‌ها به رفیق گفته‌بودم که منتهای آرزویم درافتادنِ ابدی در همین سردی و سپیدی و آرامشی است که با هم تجربه کردیم. تخیلِ چنین جانی که در عمارتی از سرما و روشنی و سکوت غوطه‌ور است، چنان روحم را پرواز داده که سفرِ اجباریِ هرساله به جهنمِ جهان را در حاشیه‌ی احوالاتم قرار داده‌است. آنچه در سفر یک‌دم از آن غافل نبودم و خودم را یکسره در دستانش سپرده بودم، آوای روحانیِ گوچین و گاهی فلوت بود؛ اما در لحظاتی چنان ورای آنچه می‌شنیدم، وسعت می‌یافتم که گویی این ساز بود که در من می‌نواخت و از من زاییده می‌شد. انگار نه من در ساز، که ساز در من بود. - کسانِ زیادی نیستند که بتوان چنین شعف‌ناک و پرده‌درانه با آنان از زیباییِ گناه و ضرورتِ مرموزی که با خود دارد، سخن گفت. تمامِ این روزها را در سرخوشیِ گفت‌وگوهای بی‌ترس از قضاوتم با رفیق گذراندم. سرخوشی از اینکه کسی هست که می‌تواند فراتر از قاعده، ممنوعه‌ها را تصور کند، لذت ببرد و در آن بی‌دریغ باشد. گپ‌هایی که در پسِ ظاهرِ مطایبه‌آمیزشان، از لایه‌های عمیق‌ترِ جنون و عصیان در من -و شاید هم در او- برآمده بودند. جان‌بخشیدن به سرکشی‌های رام‌شده‌مان به‌واسطه‌ی رام‌نشده‌ترین تضادی که تماشا کردیم. جنونِ به اوج‌رسیدنِ علایق جنسی و انسانی مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:44

- وقتی درنهایت، در ابتدای جوانی، جهانم را زیر و رو کرده، به رفتن تن داده و همه‌چیز را پشت‌سر گذاشتم، می‌دانستم که برای زندگی در جهان جدیدی که نسبت به آن مملوء از اشتیاق و هیجان بودم باید از هر گسست و اختلافی که میان دو جهان قبلی و جهانِ پیشِ رو وجود داشت، بپرهیزم و درعوض بر نقاطِ پیوست و اشتراکم با جهانِ قبلی تکیه کنم. باید در این تغییرِ رادیکال و عظیمی که رقم زده‌بودم، نحوی از وحدت را در خودم حفظ می‌کردم تا از هم نپاشم، تا با خودم در آن زندگیِ 20-23 ساله بیگانه نشوم. از چنین پارِگی و گسستی، هراسان بودم و نمی‌خواستم به دلیلِ این تغییر، تمامِ آنچه تاکنون زیسته بودم را بی‌معنا سازم. به همین دلیل، در تمامِ این سال‌ها هرگز به نقاط گسست و آن شکاف‌هایی که در من ایجاد شده‌بود، بازنگشتم. از آنها با کسی حرف نزدم و حتی به‌ندرت چیزی در اینجا نوشتم. حالا، پس از ده‌سال، فکر می‌کنم شاید کارِ درستی نبود که حتی در خلوتِ خودم هم آنها را مسکوت گذاشتم. نحوه‌ی مسکوت گذاشتنِ من، اغلب، انکار و فراموشی نیست، بلکه عادی‌سازی و بی‌اهمیت جلوه‌دادن است، مثلِ چیزی که همیشه پیش چشمت است اما تو توجهی به آن نداری؛ چنان پیش پا افتاده و بی‌اهمیت که انگار هرگز در زندگی‌ام معنا و اثری نداشته.- به‌همین دلیل، وقتی دوماهِ قبل خیلی اتفاقی و به دلیلی کاملاً بی‌ربط، شروع به تماشای مسابقات کردم، هرگز متوجه نبودم که در حالِ تخریبِ دیوارهای عادی‌سازی و نزدیک‌شدن به یکی از تاریک‌ترین گسست‌های میانِ دو جهانم هستم. در تمامِ این دوماه تا همین روز قبل، متوجه احوالاتم نبودم. دیروز، هنگامِ تماشای آخرین رقابت برای تعیین فینالیست‌ها، در لحظاتِ پایانی، وقتی یکی از بهترین دنسرها پس از باختش، در باشکوه‌ترین شکلِ ممکن شروع کرد به رق مرزهای مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:44