من هم حیات خلوتِ خودم را دارم؛ جایی که لحظاتی دور از توحش، بدویت، تعصب، سلطهگری و این افقِ زمانی و مکانی، در آن چشم باز کنم. اما، حتی آنجا هم لحظهها مطلقاً پیراسته و محض نیستند. آن نوع از تخیلی که در کودکی تجربه میکردم و شبیه یک انقطاع کامل از خود در اکنون و اینجا بهنظر میآمد، حالا خیلی سخت بهدست میآید. گاهی، دریغم میآید که انگار هیچ لحظهی از خود به در شدنی ممکن نیست؛ لحظهای که بتوان بیرون از منظرِ خود به چیزها نگریست. ما همواره، در یک پرسپکتیوِ وجودی محصوریم. با اینهمه، آگاهی به خودِ این پرسپکتیو، هستی، چگونگی و مناسباتش، امرِ تقریباً ممکنی است. گمان میکردم، دور از سیطرهی این پرسپکتیو، رشحهای بنیادین از وجدان و حقیقتطلبی در هر انسانی هست که منجر میشود در لحظاتی از عمر بخواهد نسبت به این منظرِ محصورکننده و ناگزیرْ کنجکاوی کند و دستکم بخواهد بداند که در کجا ایستاده و از کدام موقف و زمان-مکان به چیزها مینگرد. گمان میکردم از این روزن، میتوان اطلاعی تأملی-انتقادی نسبت به منظرِ خود یافت و بهجای یکسره زیستن و غرقشدن در آن، به کرانههای آن پناه برد. در کرانههای آن، طوری اندیشید، سخن گفت و عمل کرد که دستکم حدی از فهم، عاملیت و تغییر در حدود و کیفیتِ آن پرسپکتیوِ وجودیِ محدودْ ممکن شود. گویی این امر، نیازمندِ حدی از اضطراب در فرد نیز هست؛
اضطرابِ «جا». در این روزهای تلخ، متحیرم که چگونه نهتنها دیدگاهها و فهمِ نظری، بلکه حتی حقیقتطلبی، عاطفه و وجدانِ بشری نیز متأثر از «جا»یی است که ایستاده است. اگرچه، بشر، اغلب فراموش میکند یا اصلاً نمیداند که در «جا»یی ایستاده است و طوری دهان باز میکند که گویی ورای «جا»یِ ایستادنش قادر است شرایط را بفهمد و توضیح دهد؛ اما مرزهای مشترک...
ادامه مطلبما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:32