- کارِ هنر، شجاعتبخشیدن از طریقِ نشاندادنِ امور در وضعی است که واقعیتْ و زمانمندی و مکانمندیِ آنها تعلیق شدهاست. تجربهی مستمری که در چندماهِ گذشته در دلِ آن صداها و تصاویرِ هنری، عاشقانه و فلسفیِ زیبا کسب کردم، یکی از اساسیترین نقاطِ سختیهای 2-3سالِ اخیر را برایم روشن کرد.
- زندگی و پیچیدگیهای آن ما را وامیدارد که به چیزی بیش از وجدانِ آرام بها دهیم؛ به ساختارها، قوانین، عرف، اصول و مسلماتِ اخلاقی، عقاید و باورها، بندهای عاطفی که عمدتاً از خانواده میخیزد، سعادتِ مادی، افتخارِ قهرمانبودن، مبارزهطلب و تجربهگربودن، برونگرایی و تعاملگر بودن، پیشرفت و ... . میتوان حالتِ کمینهی هریک از اینها را با تغافل، دقت یا توجیهی منطقی پذیرفت، اما اینها اموری هستند که اغلب میل به سلطه و مطلقیت دارند. گذر از همهی اینها به امیدِ لمسِ وجدانی آرام که تنها مطالبهی حقیقیِ آدمی پس از آگاهی و تماشای میانمایگیِ ایدههای مدعیانه و مطلق است، بسیار دشوار مینماید؛ فارغ از تمامیتخواهبودنشان، اغلب از اینروکه ملازم با خطای اجتنابناپذیر است. خطای اجتنابناپذیر یعنی بسیار محتمل است که در راهِ آنچه حق میدانیم، در تمنای وجدانی آرام و برای رهایی از چیزی که نمیخواهیم، نهتنها چیزهای بد، بلکه ناگزیر و همزمان، چیزهای خوب یا با ارزشِ زیادی را نیز فروبگذاریم. خطای اجتنابناپذیر، ما را با فقدانِ مواهبِ بسیاری مواجه میکند. بههمین دلیل، خواستِ وجدانِ آرام، تنها، خواستِ رهیدن از نواقص، مطلقالعنانیها و بدیهایی که شناختهایم نیست، بلکه ناگزیرْ سعادتمندیهای مشهورِ زیادی را هم باید واگذاشت. پس، شاید نتوان بهسادگی پرسید: «خُب؟ چه باک؟» این بیباکی، دستکم هنوز در من نیست.
- روزی، پس از آن تجربههای زیبای هنرمندانه و تماشای مستندی در حاشیهی آن، با رفیق، تصدیق کردهبودیم که اشتیاقی در ما نیست. اشتیاق به زندگی، محصولِ ساختارِ ارزشیِ خاصی است که در تجربه و تاریخِ زندگی من همواره ثانوی و به تبعِ چیزِ دیگری پدیدار شدهاست. اشتیاق، دربارهی من و احتمالاً رفیق، اصیل و محوری نیست. آنچه معمولاً دربارهی من کار میکند، شجاعت است، نه اشتیاق. تجربهی زندگیِ من دربارهی (نحوهی حقیقی و متعادلِ) پدیدارکردنِ خود (خواه خودِ فردی یا خودِ جمعی) در مقابلِ خدا، مدعیانش، وحدتاندیشان، مطلقاندیشان و هر دیگریِ ساختگیِ مدرنی است که علیه شکوفاییِ خود میایستد. در این تجربه، هرگز آنقدر فراغت نداشتهام که اشتیاقْ و شور و لذتِ آن بتواند اصلیترین راهبَرم باشد؛ بلکه همواره وجودِ مخالفان و دشمنان، مرا در وضعیتِ نیاز به شجاعت نگاه داشتهاست تا بتوانم مقاومت کنم و نترسم. اشتیاق، بسیار دیرتر در من نمایان میشود. احتمالاً به همین دلیل است که آنچه با رفیق تجربه کردیم، در وهلهی اول، در من، نه اشتیاق بلکه شجاعت را برانگیخت. در هرکسی چیزی کافی است، احتمالاً در من -و شاید در ما- تنها شجاعتْ کافی باشد.
- تذکرها و انتقادهای شدید، کوبنده و غیرمنصفانهای که در سفرِ اردیبهشت، دربابِ نوع زندگی و انتخابهایم دریافت کردم، چیزِ جدیدی را پیشِ چشمم آورد. اینکه من به همان اندازه که در ایدهها و حیاتِ ذهنیام، فراتر از هر سعادتی در جستجوی وجدانی آرام هستم، در زندگی عملی -خصوصاً در بُعد اجتماعی- چنین حضور و ظهوری ندارم یا کافی نیست. دلیلش این است که بهاندازهی کافی شجاع نیستم. متوجهم که تجربهی مواجهه با آن واکنشهای شدید و تبعاتِ سنگینی که در دهسال گذشته بابتِ انتخابها و کارهایم دیدهام، مرا ضعیف و ترسوتر از آن کردهاست که همچنان در انطباقِ میانِ تمنیاتِ روحی و زندگی عملیام پیشروی کنم. در سفر، متوجه شدم به همان اندازه که میاندیشم و روحم میطلبد، در مسیرِ رسیدن به آن وجدانِ آرامی که تنها سعادتِ حقیقی و انسانی است، زندگی نمیکنم. متوجه شدم مدتهاست که به درونِ خود خزیدهام و بهجای تلاشِ بیرونی، مشغولِ مستحکمکردن و بنای ذهنی و روحی هستم. عریانی و صراحتِ جملهای که ناگهان در حضور پدرم از دهانم پرید، نه فقط او بلکه خودِ مرا نیز بهتزده کرد. اعتراف به اینکه به هیچچیز و هیچکس، حتی به خودِ او، بهاندازهی داشتنِ وجدانی آرام بها نمیدهم، ناگهان مرا فروریخت. انگار ابهتِ آنچه گفتهبودم، فراتر از اندازهی زندگیام بود. موقعیتی که در آن بودم را فراموش کردهبودم و درعوض مُدام از خودم میپرسیدم آیا در دوسال اخیر، به همین دلیل از همهچیز کنار نکشیدهبودم؟ آیا در موارد متعدد، زندگی شخصی، حرفهای و تحصیلیام را به همین دلیل در دشوارترین وضع، تعلیق نکردهبودم؟ پس چرا کافی نیست؟ چرا هرچه دورتر میشوم و هرچه دست میشویَم، باز هم کافی نیست؟ اگرچه، در این دوسال، تردید در خوشیها و سعادتهایی که پس از مهاجرت کسب کردم برایم راحت نبود؛ اگرچه، استنطاق از چیزهایی که خودم در این سالها کشفکرده و ساختهبودم، به نقد و ویرانیکشاندنِ رابطهها، تعاملها، باورها، مکانها، زمانها و همهی آنچه خودم عامِل ایجادش بودهام، هزینهی روحی و مادی هولناکی برایم داشت و دارد؛ اما، میدانم که کافی نیست. هنوز، بیشترین چیزی که شجاعتِ لازم را از من میگیرد، فشارِ طردشدن از جانبِ دیگران است.
- هفتههاست که هیچچیز بیش از همنوازیِ گوچین و فلوت ذهنم را آزاد نمیکند. خودم را در خانهی بسیار سرد و لباسهای بسیار سبک و اندک رها کردهام. همین چندلحظه قبل با رفیق نسبت به حال و احوالِ جدیدمان بلندبلند خندیده بودیم و من نفسِ راحتی کشیدهبودم. ما روزهاست که از زندگیِ روزمره با هم حرف نمیزنیم. به آنچه از صبح تا شب بر ما میرود، بسیار کمتوجهیم. خطای اجتنابناپذیر، مواهبِ زیادی را از من گرفتهاست، اما این موهبت را دارم که میتوانم هربار با آدمهای معدودی که دارم مسیرهای متنوع و جدیدی را در رابطههایم بسازم. برای دیگران قابلفهم نیست که امورِ کوچک و موقتی که میسازیم مثلِ همین گپزدنهای بیباکانه و سرخوشانه با رفیق، بتواند فقدانِ مواهبِ بزرگ و حیاتی را در زندگیِ کسی جبران کند. من، اما گمان میکنم که مسئله دربارهی کوچکی یا بزرگیِ موهبتها نیست بلکه مسئله دربارهی تواناییِ امتداد و عمقبخشیدن به هر موهبتی است، خواه کوچک یا بزرگ. در این مدت که بیقرار، مردد و در طوفانِ کنکاشها، داوریها و تحولات روحی و فکریام بودم، بارها درحالیکه بهشدت اشک میریختم، به زیباترین و دلنشینترین تصویر یا فیلمی که رفیق فرستادهبود و جملهی مجنونواری که دربارهاش گفتهبود، خندیدهام. در همانحال، به صحبت با او ادامه دادهام و به این فکر کردهام که چگونه هنر چنین کردهاست؟ چگونه تجلیِ آن تخیلِ نابی که هرگز شبیهش را ندیدهبودم، چنان سرمست و شجاعم کردهاست؟ چطور میتوانم پس از چنین تجربهی عاشقانه و تأملبرانگیزی، از به پرسشکشیدنِ هر امرِ مطلقی دست بکشم؟ چطور میتوانم خیالِ رهاییبخشِ رسیدن به یک وجدانِ تا ابد آرام را رها کنم، تنها به این دلیل که به اندازهی کافی شجاع نیستم تا در برابرِ نقد و طردِ دیگران مقاومت کنم؟
- مشغول خواندنِ شرحِ زیمل بر شوپنهاور هستم و مُدام در این فکرم که شجاعتِ زیباییشناسانه چهنحو نسبتی با اراده و تحققِ واقعی و کاملِ رهایی دارد؟ درحالیکه حتی در همین مرحله هم احساسِ اقناعِ درونی دارم اما گمان میکنم تنها با امتداددادنِ آن در مسیری که منجر به درکم از جایگاهِ اراده شود، میتوانم شگفتیِ درونم را بهطورکامل عینیت ببخشم.
مرزهای مشترک...برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 45