رام‌نشده (2)

ساخت وبلاگ

- وقتی درنهایت، در ابتدای جوانی، جهانم را زیر و رو کرده، به رفتن تن داده و همه‌چیز را پشت‌سر گذاشتم، می‌دانستم که برای زندگی در جهان جدیدی که نسبت به آن مملوء از اشتیاق و هیجان بودم باید از هر گسست و اختلافی که میان دو جهان قبلی و جهانِ پیشِ رو وجود داشت، بپرهیزم و درعوض بر نقاطِ پیوست و اشتراکم با جهانِ قبلی تکیه کنم. باید در این تغییرِ رادیکال و عظیمی که رقم زده‌بودم، نحوی از وحدت را در خودم حفظ می‌کردم تا از هم نپاشم، تا با خودم در آن زندگیِ 20-23 ساله بیگانه نشوم. از چنین پارِگی و گسستی، هراسان بودم و نمی‌خواستم به دلیلِ این تغییر، تمامِ آنچه تاکنون زیسته بودم را بی‌معنا سازم. به همین دلیل، در تمامِ این سال‌ها هرگز به نقاط گسست و آن شکاف‌هایی که در من ایجاد شده‌بود، بازنگشتم. از آنها با کسی حرف نزدم و حتی به‌ندرت چیزی در اینجا نوشتم. حالا، پس از ده‌سال، فکر می‌کنم شاید کارِ درستی نبود که حتی در خلوتِ خودم هم آنها را مسکوت گذاشتم. نحوه‌ی مسکوت گذاشتنِ من، اغلب، انکار و فراموشی نیست، بلکه عادی‌سازی و بی‌اهمیت جلوه‌دادن است، مثلِ چیزی که همیشه پیش چشمت است اما تو توجهی به آن نداری؛ چنان پیش پا افتاده و بی‌اهمیت که انگار هرگز در زندگی‌ام معنا و اثری نداشته.

- به‌همین دلیل، وقتی دوماهِ قبل خیلی اتفاقی و به دلیلی کاملاً بی‌ربط، شروع به تماشای مسابقات کردم، هرگز متوجه نبودم که در حالِ تخریبِ دیوارهای عادی‌سازی و نزدیک‌شدن به یکی از تاریک‌ترین گسست‌های میانِ دو جهانم هستم. در تمامِ این دوماه تا همین روز قبل، متوجه احوالاتم نبودم. دیروز، هنگامِ تماشای آخرین رقابت برای تعیین فینالیست‌ها، در لحظاتِ پایانی، وقتی یکی از بهترین دنسرها پس از باختش، در باشکوه‌ترین شکلِ ممکن شروع کرد به رقصیدن و دعوت از بقیه برای همراهی‌کردن در یک رقابتِ دوستانه، ناگهان با صدای بلند زدم زیر گریه. آن ریتم و موزیکِ آشنا، شادیِ غم‌ناکِ دنسرها، فراغت از جهان بیرون و آدم‌هایش، تصویری که از نحوه‌ی رقصیدنِ دنسرِ موردعلاقه‌ام پیش چشمانم بود با آن تداعیِ غافلگیرانه‌اش از کسی که در نوجوانی می‌شناختم، ناگهان احساساتم را برانگیخت. چنان که به‌سرعت مرا مقابلِ خودم در 13سالگی قرار داد. انگار، ناگهان فهمیده‌بودم که بخشی از خوشیِ کم‌نظیری که در این دوماه داشته‌ام، ناشی از چه بوده‌است. شبیه کسی که از ترفندهای خودش رودست خورده باشد، برایم سخت است که فکر کنم لذتی که از همراهی با این رقابت‌ها برده‌‌ام به‌مثابه‌ی تجلیِ احوالاتی بوده که در نوجوانی در تنهایی‌ها و در هر مهمانی و جمعی دیوانه‌وار عاشقش بوده‌ام. تنها زمان‌هایی که در جمعی به چشمِ دیگران می‌آمدم و بالاخره کسی فکر می‌کرد که حالا نوبت من است و باید لنزِ آن دوربینِ لعنتیِ همیشه روشن را روی حرکاتِ من تنظیم کند. گمان نمی‌کنم غیر از این تصویر، در هیچ لحظه‌ی دیگری، هیچ تصویرِ دیگری از من در فیلم‌های خانوادگیِ آن سال‌ها ثبت شده‌باشد.

- من، هرگز خجالتی نیستم، فقط از نشان‌دادن یا عرضه‌کردنِ خودم به دیگران جز در معدودی از موارد، عاجزم. اما این نوع بی‌پروایی در حضور دیگران که در رقصیدن هست، برایم نه ظاهرساختنِ خود بلکه اوجِ پنهان‌ساختن بود. حالا به‌خوبی می‌دانم که رقصیدن برخلافِ تصور، نه ضرورتاً ظهور و بروزی بیرونی بلکه یک فرورفتنِ دیوانه‌وار در خود است. دست‌کم در تصورِ من، تنها با این میزان فرورفتنِ بی‌مهابا در خود و متوجه خودبودن است که می‌توان هر حرکتی را خلق و اجرا کرد. لحظه‌ای که بی‌اهمیت به نگاهِ دیگران و آنچه درباره‌ی تو می‌اندیشند، تمامِ لایه‌های روح و ذراتِ وجودت می‌خواهند از تو بیرون بزنند. هرچه فرورفتن در خودْ عمیق‌تر و فراغت از جهانْ شدیدتر می‌شود، رقص هم دیوانه‌وارتر است. هرچه خودت و روحت را به جهان و عالَم دیگری معطوف می‌کنی، برون‌ریزیِ شدیدتر و حرکاتِ کوبنده‌تر و پیچیده‌تری خلق می‌کنی. من از شدتِ تنهایی در جمع، اینگونه ظاهر می‌شدم، اما گمانِ دیگران این بود که بالاخره در چیزی به جمع پیوسته‌ام. آن سال‌ها، این شوخی با دیگران که از موضعِ قدرت بود را دوست داشتم.

- اگرچه، حتی همین‌حالا، بسیار محتاطم که به جزئیاتِ زندگی‌ای که در نوجوانی داشتم اشاره نکنم و در نگاهم چنان شخصی و محض است که گمان نمی‌کنم بتوانم توضیحش دهم یا از احساسم نسبت به اینکه رهایش کرده‌ام حرفی بزنم؛ اما تجربه‌ی ارزش‌مند و عزیزِ دوماه گذشته و غافلگیریِ دیروز باعث شده بخواهم تجدیدنظر کنم. شاید زمانش رسیده که تک‌تکِ آن نقاطِ گسست و شکاف‌ها را از نو دریابم و با همه‌ی رنجِ فکری و عاطفی که در خود دارند، به‌نوعی به این زندگیِ جدید واردشان سازم. مطمئن نیستم که چه خواهدشد اما می‌دانم که دیگر بیش از این مسکوت نمی‌مانند.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:44