- روحبخشترین اتفاقِ مقارن با سفرِ سختِ امسال، گپزدنهای مستمرم با رفیق دربابِ برخی هنرهای چینی، تضاد، زیبایی، فلوت و گوچیننوازی بود. حالا روزهاست که ذهنم مدام در حالِ توسعهدادن به آن تجربههای شیرین و رویایی از لطیفترین عشقیست که با هم تحسینش کردیم. رنجِ سفر را به دامِ خیالانگیزیهای موسیقی انداختهام و ذهنم هرلحظه درحالِ یادآوری و ساختِ تصاویر، رنگها و صداهایی است که به واقعیتِ تاریکِ بیرون، حد میزنند. در یکی از گپها به رفیق گفتهبودم که منتهای آرزویم درافتادنِ ابدی در همین سردی و سپیدی و آرامشی است که با هم تجربه کردیم. تخیلِ چنین جانی که در عمارتی از سرما و روشنی و سکوت غوطهور است، چنان روحم را پرواز داده که سفرِ اجباریِ هرساله به جهنمِ جهان را در حاشیهی احوالاتم قرار دادهاست. آنچه در سفر یکدم از آن غافل نبودم و خودم را یکسره در دستانش سپرده بودم، آوای روحانیِ گوچین و گاهی فلوت بود؛ اما در لحظاتی چنان ورای آنچه میشنیدم، وسعت مییافتم که گویی این ساز بود که در من مینواخت و از من زاییده میشد. انگار نه من در ساز، که ساز در من بود.
- کسانِ زیادی نیستند که بتوان چنین شعفناک و پردهدرانه با آنان از زیباییِ گناه و ضرورتِ مرموزی که با خود دارد، سخن گفت. تمامِ این روزها را در سرخوشیِ گفتوگوهای بیترس از قضاوتم با رفیق گذراندم. سرخوشی از اینکه کسی هست که میتواند فراتر از قاعده، ممنوعهها را تصور کند، لذت ببرد و در آن بیدریغ باشد. گپهایی که در پسِ ظاهرِ مطایبهآمیزشان، از لایههای عمیقترِ جنون و عصیان در من -و شاید هم در او- برآمده بودند. جانبخشیدن به سرکشیهای رامشدهمان بهواسطهی رامنشدهترین تضادی که تماشا کردیم. جنونِ به اوجرسیدنِ علایق جنسی و انسانی و روحی در فرامکانی نامتعارف. فرصتی برای اینکه بعد از هربار گفتوگو، به دورترین فضاهای درونم بِهِلم، به آن جهانِ بیحدومرزِ بیقانون که همواره پناهگاهِ سختترین تنهاییهای فکری و روحیام بوده؛ و آنگاه، آنجا از آنچه با رفیق تجربه کردهبودیم، لذتهای مدام و هربارْ بیتکرار بسازم.
- «تو به من تضادی نشان بده که در وحدتْ منحل نشده باشد، اما وقتی در آن مینگری چیزی جز عشق و یگانگی نبینی.. من برای زیبایی و منطقِ چنین چیزی خواهم مُرد». بیقراریِ من در سراسرِ زندگیام و هرآنچه در فلسفه و تفکر و هنر میجویم، رسیدن به ادراکِ چنین چیزی است. به رفیق گفتهبودم همزمان با آغازِ این تجربه و مداومتم در گوشدادن به سازِ گوچین، هر روز در من بحثی راه میافتد میان تضادِ هگلی و مزیتهای آن تضادی که تماشایش کردیم. آن تضاد و تکثری که در یگانگیِ آن رابطه، نه کاهید، نه محو شد، نه منقلب شد و نه از فردیتِ حداکثریِ خود تُهی گشت. آن فناشدنِ بندهواری که از آن رویگردانم را نداشت و تنها به اوجرسیدنِ محضِ تضاد و اراده بود؛ بی تمنای کمترین غلبهیافتن و سوژگی.
- من نسبت به آنچه کسی دربابِ مرگ –آن انقطاعِ نهایی- بگوید، بیمیل، نامطمئن و بیحوصلهام. اغلب، از شنیدنِ هر نحوْ سخنی در اینباره –عامیانه یا عالمانه- رویگردانم. در عینحال، چون مرگ، برایم سرآمدِ انتظارها و ماجراجوییهاست، همواره در من تمنایی میجوشد از اینکه دربارهاش بدانم، تخیل کنم، بازی کنم، بگویم و موقعیتهایم را در حینِ آن و پس از آن بسازم و بسنجم. هرگز در این امر با کسی نزدیکیِ روحی نداشتهام. رفیق، تنها کسیست که به حس و دریافتش از مرگ اطمینان دارم. این را در او شهود میکنم؛ چون کمتر از آن حرف میزنیم. در گپهای طولانیِ اخیرمان، پیوندی میدیدم میانِ حالِ خوشمان از تجربهی مشترکِ آن نامها و جانها و عمارتها و سازها و روحیاتِ زیبا و انتظاری که هر یک به روش خود برای مرگ و آن زیباییِ جنونآمیز و سبکبالانهاش میکشیم. نمیدانم ما چهاندازه در مهارِ این تمنای روحی نسبت به مرگ، برابریم؛ اما میدانم آن اندازه از پروای توأمانی که در من برای پیشکشیدنِ مختارانهی مرگ هست، در او نیست. این بیپرواییِ رشکبرانگیزِ گناهآلودِ عزیز را در او، نه اینکه نشناسم یا بترساندم اما...
- آروز دارم او هم بهاندازهی من شیفتهی تضاد باشد. شیفتهی تضادی که میانِ این تمنا و تحملِ بارِ نمردن هست. آنقدر که بخواهد در این تضادِ سخت و زیبا زندگی کند. در این مدت، هردو بارها گفتهبودیم که لذتِ عشقِ هنرمندانه و سراسرْ نوری که تجربه کردهایم، از بروزِ صبوری در عینِ شدتِ جنون بوده است. چرا تجربهای که یکبار توانسته در لحظاتی، زندگیِ هردوی ما را از جهنمیترین وضعِ جهان نجات دهد، نتواند زندگیِ ما را برای همیشه نجات دهد؟ «تو به من تضادی نشان بده که در وحدتْ منحل نشده باشد، اما وقتی در آن مینگری چیزی جز عشق و یگانگی نبینی.. من برای زیبایی و منطقِ چنین چیزی تا ابد زندگی خواهمکرد.» برای آن سیاهیْ که سپیدیِ زندگی ما و آن سپیدیْ که سیاهیِ زندگی ما را در خود زنده نگاه داشته است. برای زیباییِ تضادِ بیهمتای میانِ تمنای مرگ و تحملِ بارِ نمردن که اگرچه هیچلحظهای از شدتِ آن در ما کاسته نمیشود، اما زندگیِ هرروزِ ما چیزی جز به نمایشگذاشتنِ یگانگیِ میان آنها نیست.
پینوشت: من میتوانستم تا ساعتها و روزها به نوشتن از آنچه تجربه کردهایم ادامه دهم، اما به قولِ بوبو که فقط رفیق او را میشناسد «don’t say so much»؛ چون بوبو زیباتر از بقیه این را میگفت.
مرزهای مشترک...برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 54