بازنشر: هویت!

ساخت وبلاگ

اشاره: این همواره باورم بوده که جان هایی در عالَم هست که ریشه در جان های عزیزِ دیگری دارند. می شود هستیِ متحیر را و زیست غریبانه ی این عالَم را در میان آغوش آن جان های عزیز، رَمقی و حیاتی هزارباره بخشید..

من این شانس را داشتم که او را یکهو و ناگهانی نداشته باشم و موقع آمدنش در بی نیازی و بی خبری نباشم. هرگز اینطور نبود که چشم هایم را باز کنم و یکهو او را دور و برم ببینم! من این شانس را داشتم که او جزو اولین مطالباتم از زندگی باشد. من منتظرش بودم و اینطور که می گویند برای آمدنش و برای متقاعد کردن پدر و مادرم کلی نقشه کشیده بودم! او اولین درخواست واقعی و مصرانه ی من در زندگی بود، وقتی که فقط 4سال داشتم. یک سال و نیم بعد او متولد شد.

خوبی داستان این بود، که شکل گرفتن من با او آغاز شد. نبودنش، محرک اولین گام به سوی طرد تنهایی بود. در همان 4-5 سالگی، درست همان زمانی که لج می کردم باید باشد، بخش مهمی از منِ 26ساله ی امروز را می ساختم. نیازِ عمیق و واقعی ابتدایی ترین مفهومی بود که در نبودش شناختم، و بی نیازی و حس خوب اغناء را با تولد او حس کردم. بعد از آن تا سالها فکر می کردم هر حس خوبی که لازم داشتم را یکجا تجربه کرده ام. منِ 5ساله در سایه ی حضور امن و همیشگی او روز به زور بزرگتر می شد و مدام از حسرت ها دور و دورتر! هر حسرت و رنجی میان بازی ها و خنده ها و گپ زدن ها و شر و شور سرِ علاقه های مشترک مان گم می شد! بدبختی ها مال آن بیرون بودند، وقتی به هم می رسیدیم همه چیز مال آن بیرون بود.

در رابطه ی ما همه چیز از جنس یقین و اعتماد بود. اعتماد به اینکه نبودن و نخواستن و رفتنی در کار نیست! می دانستیم که مال هم هستیم تا ابد.

این مال هم بودن، صرفا برخاسته از احساسات عمیق مان نسبت به هم نبود، حالا که من 26 ساله ام و او 21ساله، هر دو مطمئنیم که این مال هم بودن ریشه در فهم مشترکی دارد که از هستی و رسالت هایش داریم. فهم یگانه ای که هر دو از هویت مان و از طور شدید آرامش مان در کنار هم داریم. حداقل از طرف من این مال هم بودن، مربوط به روح و هویت من است که او در ریشه هایش نفس می کشد.

می گویند: حد قابل توجهی از آگاهی ما نسبت به خودمان حاصل بازتاب است. من این ایده را تقریبا می پسندم، اینکه بازتاب آگاهی دیگران نسبت به من، فهمم از خودمم را عمق می بخشد. برای من وسعت او بیش از نیمی از این دیگران است. من این شانس را داشتم که خواستن را با او بفهمم، منتظر بودن را هم. بعد از آن بیشترِ آنچه من از خود درونی و پنهانم شناختم در اثر مواجهه با او بوده و در رویارویی و ژرف کاوی های دونفره مان بخش مهمی از انکشاف های وجودی ام رخ داده، و بعد این انکشاف ها مستقیما سرازیر شده اند به زندگی ام. بنابراین حتی زندگی عینی و بیرونی ام نیز در اغلب مواقع مرهون رابطه ام با او بوده. قدر و ارزش این وجود شگفت انگیز زندگی ام آنگاه رخ می نماید که می بینم متاسفانه بیشتر رابطه ها، چه خواهری، برادری، یا دوستی، زناشویی و.. به سمتی می روند که عنصر دیده شدن و شنیده شدن توسط هریک از طرفین، کمرنگ و کمرنگ تر می شوند. رابطه ها بیرونی و کم رمق اند، و خودمحوری و غرور بر یک دلی می چربد.

من اما همواره در امنیت وجود آگاهی از این امکان می زیم که محدوده ای هست برای دیده شدن، شنیده شدن و کشف شدنم! به گمانم چنین چیزی بخش بزرگی از هویتم را ساخته و فضایی را در نهاد وجودم پی ریزی کرده که هربار بعد از تمام خستگی ها و تنش ها و جنگ های غیرقابل انکار زندگی، می تواند مرا در آرامش و لذت عمیقی غرق کند.

اینکه او بخشی از من شده، و تمام باورها و تصمیمات و عقل ورزی ها و احساسات درونی ام با او نسبت و حتی جهت می یابد، فهم مرا از زندگی عمیق و لطیف می کند. او مثل دلیلی است که در جانم و افکارم ریشه دوانده تا مرا برای بودنی بهتر و آرمانی ترغیب کند. حالا هربار در سالروز تولدش، مدام خودِ 5ساله ی منتظر و مشتاقم را می بینم که هربار در جواب سوال دیگران که می پرسند: به نظرت خواهر کوچولو داری یا داداش؟ تخس و مطمئن جواب می دهد: خواهر!

تولدت مبارک.        

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 2 آذر 1395 ساعت: 11:54