روضه ی این روزها..

ساخت وبلاگ

هیجان زده ام و صادقانه اش این است که ترسیده ام. دلم می خواهد متوفقش کنم. برای من همیشه اینطور بوده که مطالعاتم در یک زمینه ی خاص بالاخره در یک نقطه ای بغرنج می شده و توانم را برای ادامه ی راه می بریده است. همیشه سختی هایی از جنس جنجال های درونی و فکری بوده که روحیه ام را تحلیل می برده اما فایده اش آنقدر بوده که نخواهم متوقف شوم. اما مطالعات فکری-سیاسیِ درون حزبیِ اخیرم به طرز هولناکی پیش می روند و گاهی تحمل این حجم از واقعیت و این حجم از نوسان پریشانم می کند.

واقعا ترسیده ام. و محمد نوری زاد برایم غولِ مسئله هاست. من همیشه ضعف داشته ام در فهمِ همزمان صداقت و بی منطقی محض؛ در فهمِ همزمان صداقت و افراط در یک شخص.. اینها برایم جمع نقیضین است. و جمعِ نقیضین همه ی توانم را برای فهمِ مسئله ها و جهان بینی ها و رموزِ هستی در هم می شکند. می توانم صداقت را در او ببینم، می توانم همزمان عدمِ منطق، شور، افراط و شلختگیِ دعاوی را هم در او ببینم. چگونگیِ جمعِ اینها در یک فرد هراسانم می کند.

صداقتِ در افراط را هراس انگیزترین حالتِ بشر می دانم. من جنایتِ منفعت طلبانه، جنایتِ شهوت پرستانه و هر نوع جنایتِ دیگری را می فهمم، اما جنایتِ صادقانه را نه! می دانم که شدید شدنِ چیزها حالم را بد می کند، اما دستِ کم می توانم آدم های شدید را درک کنم. می توانم شدید بودن را هزار بار برای خودم تحلیل و تفسیر کنم و مراقبت کنم که مبادا روزی با یکی از این هزار تحلیل و تفسیر منطبق و موافق بیفتم!

اما شدید بودنِ صادقانه را نه.. من از فهم و حرف زدن درباره ی آن ناتوانم، چون هرگز نتوانسته ام تصورش کنم. چون همیشه برایم دو نقیضِ تا ابد منفک بوده است!

قرائتِ شخصی و سیاسی ام از نوری زادِ نوعی که شبیه اش را در تاریخِ کلاسیک زیاد می شناسم، نوری زادِ نوعی که به آیت الله خامنه ای نامه ی ملکوتی می نویسد و هم سنگِ پیامبران می خواندش، و نوری زادِ نوعی که در برهه ای دیگر به حضرت امیر نامه ی نصیحت آمیز می نویسد، چیز عجیب و پیچیده ای نیست، اما حیرتم زیاد است. حیرتی که حاصلِ دیدنِ از نزدیکِ کسی است که تا به حال فقط در تاریخ های دور درباره ی همتایانِ فکری و مسلکی اش خوانده بودم.

او فارغ از اینکه شخصِ درجه چندمِ سیاست و فرهنگ است و فارغ از اینکه به لحاظ محتوایی چقدر می تواند محلِ توجه و درنگ باشد، برایم نشانه ای است که باید ثبت شود تا یادم بماند و هربار تنم بلرزد از میزانِ نوسانِ صادقانه ای که ممکن است در یک فرد به وجود آید. این نوسان به این لحاظ که چیزِ مبتلا به و رایجی است برای من موضوعیتی ندارد اما شدتِ صداقت و غیرتی که همزمان در او هست، برایم حیرت انگیز و مسئله است. صداقتِ او در مسیری که پیموده هرگز ضمانتی برای حقانیت نبوده است، خلوص و جانفشانی اش در هیچ یک از دوره های فکری او منتج به حق و امان نشده اند و معادله بدون اینکه در فهم من بگنجد اینطور می نماید که خلوص و صداقت به تنهایی نجات دهنده نیست، اگر می تواند با افراط و کج فهمی و اشتباه جمع شود!

اما این جمع شدن عجیب مرا می رنجاند. دلم جایی می خواهد برای فریاد زدن، برای اینهمه صداقت و یک دستی که نه انکارشدنی است و نه اثباتش موافقِ عقلانیت! دلم کسی را می خواهد که بیاید و قاعده ی این جمعِ بی قاعده را برایم توضیح دهد؛ طوری که از این دل گرفتگی نجات یابم.

همان رنجی را می برم که موقعِ دیدن اسپینوزا می بردم. همان حرص و ولعی که مرا به خلوتِ این استاد و آن استاد می کشاند تا برایم بگویند لحظه ی مرگش، حقیقتی که همه ی عمر با همه ی صداقت و پاک نیتی دنبالش بوده است را چگونه یافته است؟! سوالِ شورانگیزانه ای که پاسخ اش به همان اندازه حاصلِ شهود بود. و کو شهود؟!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 17:42  توسط الهام  | 
مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 194 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 20:24