هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست..

ساخت وبلاگ

برای یک بزرگترِ بزرگوار (و اگر قابل بداند یک دوستِ ارزشمند)، یک درد دل کوتاه نوشتم درباره ی موضوعی که همیشه آزارم می داده است، و این آزار رفته رفته تبدیل به معضلی شده که توانِ تحلیلِ چرایی و چگونگی اش را از دست داده ام. به نظرم دردناک تر از خودِ این معضل، ناتوانی ام برای فهمِ دلیلِ آن است. اینکه هرچه خودم را، وضعیتم را، امکاناتم برای فهم چنین چیزی را، تلاشی که کرده ام را، و آنچه از سر گذرانده ام را واکاوی می کنم؛ باز هم نمی فهمم چرا باید چنین موضوعی برایم به یک معضل تبدیل شود؟! معضلی که نتوانم تحلیل اش کنم، ریشه اش را پیدا کنم، و با آن مقابله کنم!

اما او برایم جوابی فروتنانه فرستاد که یک تلنگر ترسناک و تکان دهنده در خود داشت. به چیزی اشاره کرده بود که حالا مطمئنم بخشِ زیادی از دلیلِ مشکلم را شامل می شود. چیزی که هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود چون هیچ احتمالی برایش در نظر نگرفته بودم.

او مرا در یک دسته بندی کلی قرار داده بود و خیلی صریح نوشته بود: «آن مسایلی که مطرح کرده بودید ، در میان طبقه تحصیلکرده امروز بوفور دیده می شود.» گمانم بیش از پانزده دقیقه نشستم و به این جمله خیره شدم. به نظرم این تلخ ترین چیزی بود که ممکن بود بشنوم! شاید بزرگ نمایی به نظر بیاید اما احتمالاً اگر به هرچیز دیگری متصف و حتی متهم می شدم اینقدر برایم سنگین نبود.

من احتمالِ اینکه ممکن است در رفتارم و طرز برخوردم با آن مسئله، متأثر از یک وفاقِ جمعیِ غیرعقلانی باشم را هیچ وقت بررسی نکرده بودم چون چنین چیزی خط قرمز زندگی ام است. چون بیشترین دغدغه و مراقبت را در این بخش از زندگی ام داشته ام، مراقبت و کنترل میزانِ اینکه تا چه اندازه در یک رفتار فردی متأثر از یک خلق و خوی جمعی هستم. اینکه در چه حدی از آن تاثیرپذیری مجازم و این اجازه به چه دلیل است.

چون همیشه امیدوار بودم و اصلاً این اصلِ اساسیِ زندگی ام بود که طوری زندگی کنم که هرگز در دسته بندی های کلی قرار نگیرم. طوری زندگی کنم که مقهور عادت های جمعیِ گروه های مختلف جامعه نباشم. طوری که تعریف و تعینِ هر امری در زیستِ شخصی و اجتماعی ام معطوف به خودم، عقلانیتم، استدلال هایم و اساساً هدایتِ هدایتگرانی باشد که ایده آل و موجه می دانم شان.

فکر می کردم محال است روزی کسی بیاید و صراحتاً بگوید که این رفتار تو به وفور شبیه فلان طبقه ی جامعه است! فکر می کردم اگر هم کسی بیاید و چنین چیزی بگوید آنقدر حجتِ آشکار دارم که رد اش کنم. اما این مکاتبه ی کوتاه و سخنِ از سر دقتِ آن بزرگوار، باعث شد به جای اینکه دلیل مشکلم را صرفاً در محدوده ی درونیِ خودم جستجو کنم، از موضعم پایین بیایم. و به نسبتم با طبقه ای که اشاره کرده بود، به اثرپذیری های ناخواسته ام، به میزانِ دریافت های فکری و حسیِ غیرارادی ای که سربندِ مراوداتِ دائمی ام با انواعِ مشخصی از علم و تفکر داشته ام، و به اطمینانی که به حفظِ استقلالِ خودم در برابر این ها داشتم، توجه کنم.

باعث شد ملتفتِ این نکته شوم که شاید هرگز یکسره و تام و تمام در اصرارم برای حفظ تشخص و فردیتم از طبقه ی مذکور، موفق نبوده ام. اینکه در بسیاری از مصادیق، کوشیده ام تا اثرپذیری ام را مستدل و معنادار تعریف کنم؛ اینکه با بسیاری از این اثرپذیری ها که فکر کرده ام توجیه درستی ندارد و مسبوق به فهمی در من نبوده است جنگیده ام؛ اینکه خواسته ام فردیتم را طوری رسمیت دهم که جایی برای مغلوب شدگی و مقهورشدگی نماند؛ و اینکه چنین روندی ایده آل و یک اصلِ ثابتِ تفکرم است؛ هرگز تضمین نمی کند که یکسره از چنین آسیبی در امان بوده باشم.

به نظرم این یک آسیب است. خصلتِ جمع این است که در ازای آگاهی و معرفتی که به تو می دهد، تو را به سوی یک وحدتِ رادیکال سوق می دهد. و دعوتت می کند به یکپارچگی! گاهی حتی تضمین بقای فرد در جمع این است که این یکپارچگی را نقد نکند و فقط آن را بپذیرد. راهِ رهایی از چنین آسیبی نه در عزلت است نه بی خیالی! این هوشیاری می طلبد، و هوشیاری یعنی تداومِ بررسی های دقیق در مواقفی که هنوز احتمال رخنه و نفوذ می دهیم. من این احتمال را یکسره ناممکن می دانستم چون فکر می کردم به حد کافی تحت کنترلم بوده است.

تمرکزِ تقریباً طولانی ام بر آن جمله ی مهم، احتمالاً رنجشِ بی منطقی که در لحظه ی اول دچارش شده بودم، و تضاد آشکار این جمله با معیارهایم باعث شد به سادگی از آن نگذرم. معتقدم با بازخوانی و کنترل رابطه ی فکری و حرفه ای ام با تحصیلکرده های جامعه، و طبقه ی دیگری که به ذهن خودم رسیده است و ممکن است دخالتی در رفتار فردی ام با این مشکل داشته باشد، می تواند حالم را بهتر کند.

پی نوشت1: با اینکه به نظرم خیلی معلوم است که در تمامِ این متن مشغولِ تشکر از شما و جوابِ روشنگرانه تان بوده ام، اما باز هم ممنونم.

پی نوشت2: عنوان، ارجاع به مطول گویی های بنده نیست، بلکه اولین چیزی است که بعد از خواندن پاسخِ آن بزرگترِ بزرگوار به ذهنم رسید.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 188 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 20:24