حباب

ساخت وبلاگ

ساعت 5 بیدار شدم. نماز خواندم. دو ساعت درس خواندم. صبحانه خوردم. لباس پوشیدم و کوله به دست راه افتادم سمت دانشگاه.. همه چیز همینقدر معمولی و روتین بود تا وقتی روایت همیشگی و دائمی همه ی روزهای عمرم در یک وقتِ بی وقت پیدایش شد. ایستادم، برگشتم توی خانه، کوله را گوشه ای انداختم، لپ تاپ را باز کردم، آهنگ دلخواه را زدم روی پخش و از او نوشتم، طوری که هیچ وقت ننوشته بودم.

رابطه ی ما خوب بود، اسطوره ام نبود اما به من یاد داده بود چطور اسطوره ها را پیدا کنم. استادم نبود اما به من یاد داده بود عیارِ استادها را از کجا بفهمم. معشوقم نبود، اما به من یاد داده بود معشوق ها چه شکلی هستند. دوستم نبود، اما به من یاد داده بود معنای دوستی چیست. همراهم نبود، اما به من یاد داده بود همراهی های عمیق چطور شکل می گیرند. حامی ام نبود، اما با همه ی، با همه ی وجودش به من یاد داده بود چطور حامی باشم. شبیه ام نبود، اما به من یاد داده بود شبیهِ هم بودن چه خاصیتی دارد. آرامشم نبود، اما به من یاد داده بود آرامشم را در کجا پیدا کنم. شمسِ زندگی ام نبود، اما به من یاد داده بود شمس ام چه کسی می تواند باشد!

همه ی تصور من از او همین هاست. یک مجموعه ی بی نظیر و تکرارنشدنی از دارایی هایی که تمام باور و هویتم را ساختند اما هرگز هیچ کدام از این دارایی ها را، هیچ کدام از اعضای این مجموعه ی کامل را با او تجربه نکردم!

من و پدرم دو تا حباب شیشه ای شفاف بودیم که اگر به هم برخورد می کردیم، اگر به هم نزدیک می شدیم، می ترکیدیم، خراب می شدیم. آن وقت دیگر حتی همان نگاهِ از دور، نگاهِ از پشت شیشه، نگاهِ از پشت فاصله ها را هم نداشتیم! توی زندگی قل می خوردیم، بالا و پایین می شدیم، این سو و آن سو غَلت می زدیم، اما مواظب بودیم به هم نزدیک نشویم. 

صبور و بیصدا نفس می کشیدیم، و هر روز حس هایمان را به قتل می رساندیم. با هم وسترنِ صحنه دار می دیدیم و من عاشق اسب و اسلحه و کلاه و غروب و تنهاییِ کابوی وار می شدم. مدت هاست وسترن نمی بینم. لعنت به وسترن!

با هم جنگل نوردی می کردیم و تمام مدت ساکت بودیم و من عاشق گوشه گیری و سکوت و برگ ها می شدم. مدت هاست یک دل سیر توی هیچ جنگلی نبوده ام. لعنت به جنگل!

با هم مار و پله بازی می کردیم و او فحش های خنده دار می داد. من تمام حرف های بد زندگی ام را از او یاد گرفتم، فحش هایی که مثل عتیقه های هزارساله ی خاک خورده توی دلم مدفون شده اند و هرگز کسی آن ها را نشنید. لعنت به فحش!

با هم ورق بازی می کردیم و من عاشقِ سرعت و تقلب و 21 و برد و باخت می شدم. مدت هاست ورق بازی نکرده ام. لعنت به ورق!

ما دو تا زندانیِ عاشق بودیم که از تمامِ عشق، دوری اش را می خواستیم. باورمان شده بود که دو تا مثلِ همِ ترسناک هستیم، دو تا مثلِ همِ تا ابد تنها.. ما نه بلد بودیم با هم باشیم، نه بلد بودیم با هم نباشیم، ما همیشه دردمندانه و بی پناه دنبال راهِ سوم بودیم، دنبال چیزی وسطِ بودن و نبودن!

پدرم، مردِ سربه هوای عاشق پیشه ای است که اولین انتخابش کار توی کتابفروشیِ خیال انگیزش بود. با همه ی حسِ بیگانگی، سکون و رخوتِ خاک خورده ای که از دیدن عکس ها نصیبم می شود، با همه ی اینکه نمی توانم عکس ها را تحمل کنم، اما یک عکس از او هست که همیشه با من است. آنجا توی کتابفروشی اش ایستاده، دست ها را روی میز جلویش به هم گره زده و توی دوربین خیره شده. از توی نگاهش معلوم است از سی سالِ آینده با خبر است، از دختری که نصیبش هست و نیست! از آن کتابفروشی جک لندن و سووشون و جین ایر و نهج البلاغه برایم مانده با هزار بغل کتابچه ی زرد و موش خورده ی سیاسی که یکی در میان مالِ شریعتی است.

پدرم پروای هیچ چیزی را ندارد، حتی پروای مرا! او به جای زندگی، بازی می کند و مرا فیلسوفِ خوشبختِ کوچکی می داند که تحمل رازهای بزرگ را ندارد. ما از رازهای هم چیزی نمی دانیم. من حسرت پدری را دارم که فلسفه نداند، و او حسرتِ دختری را دارد که فلسفه نداند.

او معشوقم نیست، اما بعد از او دیگر هیچ معشوقی، معشوق نمی شود. توی سینما با نگاه عاقل اندر سفیه به جای پرده ی بزرگ به صورت من زل زده است و هر پنج دقیقه می پرسد: بریم؟! توی راه برگشت هزار تا حرف بارم می کند به خاطر این فیلم سخیفِ بی مایه. و من داد می زنم: دیگه با تو هیچ جا نمیام!

 رابطه ی ما خوب بود، امیدم نبود اما به من یاد بود بوی امید کجاست. قهرمانم نبود اما به من یاد داده بود قهرمان بودن چگونه است. رابطه ی ما خوب بود جز اینکه او نفسم نبود و یاد هم نداده بود که بی نفس، چطور نفس بکشم؟!

ما دو تا ماهیِ فلس دارِ بی خانمان بودیم که افتاده بودیم توی خشکی! نمی توانستیم به هم نفس بدهیم ولی قول داده بودیم تا لحظه ی آخر دست و پا بزنیم، قول داده بودیم تا لحظه ی آخر جست و خیز کنیم.

یادم رفت بگویم یک روز در هفت سالگی، با ماهیِ سیاهِ کوچولو آمد خانه و مرا از صمد بهرنگی، از دریا، از رنگِ سیاه و از ماهی لبریز کرد. من از آن قصه که مادرم عاشقش بود، فقط دست و پا زدن ماهی اش را برای رسیدن به دریا به یاد دارم. مدت هاست آن قصه و خواندنش را فراموش کرده ام. لعنت به ماهیِ سیاهِ کوچولو!

ما دو تا حباب بودیم توی چشم های خدا که ندانسته بودیم شاید بعد از ترکیدنِ حباب ها، خدا حباب های جدیدی بسازد، یا شاید اینبار خدا خواست و هر دو توی یک حباب گیر افتادیم! مثل شب هایی که دیر برمی گردد و من خوابم برده، اعلام حضورش از سلامِ آرام به بوسه های محکم و از بوسه های محکم به سُر خوردن توی تختم، به بغلِ محکم اش و یک ساعت بازیِ وسطِ خواب ختم می شود! بازی های وسطِ خواب، بازی های ساعت یک و دو نیمه شب، مثل این است که توی یک حباب گیر افتاده باشیم.

وسط دالان بهشت نشسته ایم و خدای دیزی های دنیا را می خوریم، به نظر پدرم دالان بهشت به خاطر دیزی هایش، بهشتی است. یک ساعت و نیم ذره ذره مزه اش می کنیم و من با اشک می گویم: یادت باشه من دخترتم، چرا اینو هِی یادت می ره! او ولی مثل همیشه می خندد: حواسم هست، ولی همینه که هست!

آرزوهایم همه گم شده اند، اصلا آرزو کردن بلد نیستم غیر از یک زمزمه: خدا کند همیشه بخندی..

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 20:24