از رنجی که می برم (1)

ساخت وبلاگ

بیشترین چیزی که همیشه باید نگرانش باشم و بیشترین چیزی که همیشه باید در زندگیِ شخصی کنترل اش کنم، روایت های توی سرم است. فکرهایی که تمام روزم را پر می کنند و مدتی است شدت شان آنقدر زیاد شده که زندگی عملی و بیرونی ام را مختل کرده اند. تا حدی که تقریبا نمی توانم زمان هایی که فکر می کنم را از زمان هایی که فکر نمی کنم تفکیک سازم. موقع درس خواندن، موقع حرف زدن، موقع فیلم دیدن، موقع داستان خواندن، موقع انجام دقیق ترین کارها و در هر وقتی غیر از خواب روایت ها پیدا می شوند.

 عمده ی مشکل این است که من حتی در فکر کردن هم خیالبافم. برداشت رایج و احتمالاً درست، این است که هسته ی اصلی فکر کردن، عقل است. با خیال که نمی شود فکر کرد. خیال عرصه های خودش را دارد. خارج از مرزهای قاعده مند و قانون مدارِ عقل. من اما در برخی مسائل، این چارچوب را شکسته ام و در فکر کردن، خیالبافی می کنم، یا شاید درست ترش این باشد که در خیال بافی هایم هم فکر می کنم! ارائه ی تصویر دقیقی از آنچه در ذهن دارم مثل این است که بخواهم آینده را پیشگویی کنم. همانقدر سخت و نشدنی. خیال می کنم در حال کشف ابعاد فلان مسأله ی عقلی ام و وقتی به خودم می آیم که دقایق طولانی ای گذشته، پاسخ ها و احتمالاتی که به ذهنم می رسد زیاد است، و به همان اندازه غیر قابل استناد. ساعت های زیادی از روز را در ذهنم می گذرانم و تخیل می کنم که با چه حالت ها و رویکردهای دیگری می توانسته ام فلان موقعیتی که مثلاً روز قبل یا ده سال قبل داشته ام را پیش ببرم! ماجراها توی سر من کشدار اند. و مدام از دل هرکدام شان چندین ماجرای دیگر بیرون می زند. ده ها شکلِ گفتگو در فلان مسأله ی فلسفی که با کسی داشته ام حتی اگر متعلق به سال ها قبل باشد توی ذهنم طرح می شود. قفل می کنم روی جمله ای و از صد جهتِ ممکن بررسی اش می کنم تا بهترین نوعِ بیان و ابرازش را پیدا کنم. بازی با کلمات و از سر گیریِ صدباره ی ماجرا یا گفتگویی که از سر گذرانده ام، یا مثلاً یک داستانی که قبلاً خوانده ام و می توانسته هزارجور دیگر روایت شود جزو کارهای هرروزه و دائمی و جدانشدنیِ لحظاتم است، من کاشفِ آن هزارجورِ دیگر هستم. بازی با شخصیت ها و هربار جای یکی از آن ها بودن قبل از اینکه بفهمم، توی ذهنم شروع می شود.

قصه ها مدام در حال تکثیراند؛ و این از صبح زود، از صبح خیلی زود شروع می شود. می توانم ده ها روایت بسازم از چگونگی روزِ پیشِ رویم؛ و تا آخرین دقایقی که به خواب می روم ادامه دارد. هر شب دیر و سخت می خوابم با اینکه صبح ها مجبورم خیلی زود بیدار شوم. آخرین روایت ها را در حال غلت زدن های مدام می سازم و به شدت به این فعلِ «می سازم» بدبین ام، شاید دقیق تر اش این است که روایت ها ساخته می شوند و این روزها آنقدر شدت گرفته اند که می توانم بگویم خودِ آگاهم کمترین نقشی در ساختن آنها ندارد. و باز این حسِ لعنتی برگشته که ای کاش نویسنده بودم. ای کاش آنهمه بی تعین و بی مسئولیت و رها بودم و می توانستم از شر این قصه ها، از شر این روایت های مدامِ هرجایی آزاد شوم. شک کردن در مورد فلسفه خواندن، تنها در برابر چنین میلِ بی حدی که به روایت کردن دارم، ظاهر می شود؛ هرچند لحظه ای، هرچند بی منطق!

فکرها و روایت های توی سرم، یا هرگز بیرون نمی آیند، یا ناقص و عقب افتاده زاییده می شوند. نه به خاطر اینکه نویسنده نیستم، نویسندگی نمی دانم، یا بلد نیستم؛ بلکه دقیقا به خاطر اینکه فلسفه می خوانم و از ناحیه ی این فلسفه خوانی، سیستمی سخت گیر، واقع گرا و استدلال محور در فضای ذهنی ام پدید آمده که از هر نوع عینیتی که بخواهم به آن روایت ها و فکرهای مدام بدهم جلوگیری می کند. شبیه این است که نگهبانِ خودم شده ام و بخشِ قدرتمندی از خودم را زندانی کرده ام و به طرز بیمارگونه ای نگهبانِ این زندان را با همه ی رنجی که می کشم دوست دارم.

اما خسته ام. حس می کنم مثل آدم های سن بالا که دچار پیرچشمی می شوند، دچار پیرذهنی هستم. حس می کنم ذهنم به اندازه ی دو سه برابرِ سنم زندگی کرده است. کلافه ام از اینکه هر بار استاد عزیز می گوید اینقدر مثل پیرزن های هفتادساله حرف نزن و اینقدر خودت را با منِ شصت ساله مقایسه نکن! گاهی واقعاً حس می کنم توی دلش با خودش می گوید چرا این دختر یک دوست هم سن و سال خودش ندارد تا اینقدر با منِ پیرمرد حرف نزند!!

مدتی است که حس می کنم اوضاع وخیم تر شده است، چیزی شبیه روزهای 18-19 سالگی.. این فکرهای مدام، که هِی از دل یکدیگر تکثیر می شوند باعث می شوند ساکت تر به نظر بیایم، باعث می شوند تمرکزم را روی کارم از دست بدهم. دقتم کم شده و به وضوح می فهمم که مثلاً نمی توانم مثل ماه های گذشته، به انگلیسی حرف بزنم. حتی در زمان های مشخصی کلمات فارسی را هم گم می کنم.

بدتر اینکه ترسم از زندگیِ آن بیرون و کنار آدم ها و ماجراهای هر روزه دوباره برگشته است! ترسِ اینکه آنها غریبه اند، ترسِ اینکه ایده ها و فکرهایم را تهدید می کنند، ترسِ اینکه حرف های مهم و اصولِ اخلاقی ام را در کنارشان از دست خواهم داد، ترس اینکه خودِ واقعی ام را خدشه دار می کنند، ترسِ اینکه مراوده های گسترده امنیتم را کم خواهد کرد و گمانم صحبت هایم با جنابِ میم این ترس را بیدارتر کرده و حسِ آشنایی ام با آدم ها و جهانِ بیرون را تهدید کرده است. ترس هایی که هم ساکت تر و تنها ترم می کنند و هم اندازه و وسعتِ روایت ها را شدت می بخشند! می دانم باید متوقف شان کنم، باید به دو سه سال قبل برگردم، به روزهایی که بیشترین کنترل را روی فکرها و روایت های چندوجهیِ توی سرم داشتم، به روزهایی که بیشترین کنترل را روی ترس های اشتباهم داشتم. فکر اینکه در دیوانگی خواهم مرد، هم برگشته است. فکری که مدت ها بود فراموشش کرده بودم. فکری که در همان کودکی پیدا شد و بعد هرچه زمان گذشت شکلِ منطقی تر و مستدل تری به خود گرفت. در شانزده سالگی به تنها دوستِ نزدیکم با چندین و چند دلیل توضیح داده بودم که چرا علت مرگ من دیوانگی خواهد بود. مهم ترین و عمده دلیلی هم که می شناختم همین روایت های مدام و متکثر بودند. فکر می کردم از آن ها جان سالم به در نخواهم برد و تصمیم گرفته بودم نویسنده شوم. آن روزها به شدت در باور به این ایده جدی بودم اما بعدها فراموشش کردم. بیماری ام را به حال خود رها کردم چون مشغول چیزهای دیگری شده بودم، مشغول هستیِ حیرت انگیز با همه ی پیچ و خم هایش، مشغولِ روشن کردن تکلیفم با خانواده، با جنسیت، با دین، با سیاست، و.. مشغول سوالات و حیرت هایی که داستان ها و روایت های توی سرم را بی ارزش و سطحی جلوه می داد. و الان حس می کنم ضعیف شده ام، حس می کنم روایت ها لشکر شده اند تا جلوی تعلقات عمیقم به فلسفه ها و به هرچیزِ حیاتی تری را بگیرند. توی جنگم، یک جنگِ نه تن به تن، بلکه تن با تن!

+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:8  توسط الهام  | 
مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 20:24