نسبتم با جهان، انتظار است.

ساخت وبلاگ

-کارِ فکری برایم به یک مسابقه ی دو استقامت تبدیل شده. مسابقه ی دویی که باید به تنهایی در تمام لاین هایش بدوم. فلسفه ی غرب در یک فهمِ عرضیِ متکثر، فلسفه ی اسلامی در یک فهمِ تکاملیِ خطی/طولی، پرسش هایم که بیش و قبل از هرچیز ساختارشکنانه اند و گرایشِ حلِ مسأله ام که بیشتر فرهنگی/اجتماعی است تا فلسفی؛ همگی باعث شده اند تا تصویرم از خودم آدمی باشد با مسئولیت های فکریِ ابدی.

-هرچه بزرگ تر می شوم تمایلم را برای سامان دادن به زندگیِ عرفی بیش از پیش از دست می دهم. در آستانه ی سی سالگی همه ی آنچه از این سه دهه به یاد می آورم، هیچ ربطی به زندگی عرفی و دارایی هایم ندارد. بیشترین چیزی که شریک تمام لحظاتِ امروزم است باورها، اندیشه ها و رویاهای انقلابیِ علمی و فکری در کودکی و نوجوانی و جوانی ام است. به یاد دارم که در تمام کودکی و نوجوانی می خواستم آدمی باشم که جواب سوال های مهم دنیا را می داند و سوال های مهم به نظرم آنهایی بودند که جواب شان می توانست دگرگونی ایجاد کند. حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا آدمی به نظر برسم که آرمانی دارد. در نوجوانی همه ی فکرم یافتن راهی بود برای اینکه مثل پیامبران زندگی کنم، در تعادل و هماهنگی کامل با همه ی خلقت نه فقط دنیا! تنها یک امام بود که پدرم او را خوب می شناخت و گاهی نامش را می آورد، علی. نمی دانم ایده ی آرمانیِ تعادل را با او پیدا کردم یا او را به واسطه ی ایده ی تعادل. آن دنیا، برایم جایی بود که می توانستم بالاخره خدا را ببینم و حضوراً اعتراض های اجتماعی و فکری ام را به سمع و نظرش برسانم. خنده دار نبود و نیست که در نوجوانی فکر می کردم یک روز در جایی، کسی شبیه خدا را ملاقات خواهم کرد و بابتِ هزار تا غصه ی توی دلم و ایده های توی سرم، از او جواب خواهم خواست. هنوز هم به عنوانِ یک زنِ جوانِ سی ساله ی عاقل و بالغ، مطمئنم آن دنیا قرار است جایی باشد برای تسکین، برای روشن شدنِ تکلیف بخشی از دعواهای جدی ام با نافهمیدنی ها و ناشدنی های عالَم، کنارش تقاصِ گناه های کرده را هم خواهم داد تا از این بارِ سنگین خلاص شوم.

از سال های دور و نزدیکِ زندگی ام چیزی را که بتوان به آن زندگیِ روزمره و عرفی یا زیستِ ملموسِ عینی اطلاق کرد به یاد ندارم یا دستِ کم خیلی مبهم و کوچک است. بیشترین چیزی که به یاد دارم تلاطماتِ ذهنی و درگیری های فکری است. خودم را با آنها به یاد می آورم. مکان و زمان و اشیاء و آدم ها ذیلِ آنها رنگ می گیرند یا فراموش می شوند. دلم برای چیزی تنگ نمی شود، نه برای آدم ها، نه کودکی، نه دبیرستان، نه خیابان های منتهی به کتابخانه های عزیز، نه کوه ها و جنگل هایی که در افق هر خیابانی می درخشیدند، نه خوابگاهِ نوزده سالگی، نه شورِ روزهای اول مهاجرت، نه خلسه های بعد از کلاس های دانشگاه، نه محل کاری که همین دیروز وسایل اش را برای انتقال به جای جدید جمع کردیم. مهم ترین چیزها توی سرم هستند که مدام با من بزرگ تر و عمیق تر می شوند. خودم را در هر سال و زمانی، تنها با آنها به یاد می آورم.

-ماجرای چنین حس و حالی از اینجا آغاز شد که در کودکی تمنیاتِ مادی برایم شبیه دره های ترسناک و تاریک بودند. خودم را به یاد دارم که وسط اتاق خواب بچه های فامیل ایستاده ام. بچه هایی که والدینی داشتند که آنها را شبیه شاهزاده ها بزرگ می کردند یا لااقل تصورِ کودکانه ی من این بود. از تمام اسباب بازی های دنیا بهترین شان را در آن اتاق های فاخر و رنگارنگ می دیدم. نمی توانستم انتخاب کنم که کدام یک را برای بازی بردارم. فقط نگاه می کردم و بی حوصله می شدم. یادم هست که وقتی در اتاقِ خودم تنها می شدم هیچ تصمیمی برای اینکه یکی از آن اسباب بازی ها را از والدینم بخواهم نداشتم. به یک دلیلِ ساده. من همه ی آن ها را می خواستم. اصلا به داشتن یکی از آنها راضی نبودم چون اصلا توان انتخاب یکی یا حتی ده تا از آنها را هم نداشتم. به نظرم بیهوده بود یا خوشیِ ناقصی بود که به آنها فکر کنم پس رهایشان می کردم. به جای آن، همه ی جهانم را با قصه های نوار کاست های قدیمی، کارتون ها و کتاب های داستانم پر می کردم. تنها جایی که فکر می کردم می شود همه چیز را با هم داشت؛ ذهنم! مسأله به خودیِ خود برایم صفر و صدی نبود، همه یا هیچ نبود. کمی فراتر از آن بود. به این فکر می کردم که حتی در صورتِ داشتنِ همه ی آنها، باز شاید چیزهایی هست که من از آنها بی خبرم و این خوشی ام را زائل می کرد. زیاده خواه بودم اما جاه طلب نبودم، پس به جای اینکه طمعِ سیری ناپذیر داشته باشم، قانع و صبور می شدم تا زمانش برسد، زمانش وقتی بود که تهِ چیزهای عالَم را پیدا می کردم.

من در این فرآیندِ مدامِ وانهادنِ چیزهای مادی به نفعِ لذت های ذهنی بزرگ شده ام. در تمام نوجوانی لذتم را از رابطه های سرکش و پر شور با پسرها، به نفعِ لذتی عمیق تر، بی کم و کاست تر و همه جانبه تر واگذار می کردم؛ لذتی که در مطالعه ی بی وقفه برای کشفِ هویت جنسی و حقوق و حدودش می جستم. تبدیل می شدم به مرجعی برای همفکری و مشاوره دادن به دوستانی که تنها یک یا چند مورد محدود را تجربه می کردند در حالیکه به خودم این برتری را بخشیده بودم که بیرون از گود بایستم و تمامِ آن تجربه ها را در وضعیتی معرفت طلبانه و منتقدانه بکاوم و بشناسم.

من حتی هرگز برای بزرگترین چیزهایی که در زندگی از دست دادم عزاداری نکرده ام. هرگاه به مناسبتی و تحت فشاری درونی یا بیرونی و اجتماعی، بابتِ فقدانِ یکی از آنها طاقتم تمام می شود، با یک عزاداریِ سر هم بندی شده از زیر فشارها در می روم. برداشتم این است که احتمالاً در فهمِ عظمتِ آنچه از دست رفته است، یک نابلدِ عقب افتاده ام. گاهی از راحتیِ مواجهه ام با فقدان می ترسم. گاهی فکر می کنم در طولِ زندگی ام خیلی کم گریه کرده ام، کم التماس کرده ام، کم کوشیده ام تا چیزی از دست نرود یا به دست بیاید. به جای آن گذاشته ام تا هرچه می آید، بیاید و هرچه هم رفتنی است، برود.

اگر نگویم همه، دست کم بیش از نیمی از ابعادِ زندگیِ عرفی در من، ناشی از غریزه ی خام و محضی است که هرگز به مرحله ی خواستن نرسیده است. غریزه ی خام و محض یعنی هست چون انسانم، نه اینکه هست چون صدایش زده ام. انگار هیچ وقت من نبوده ام که دلم رابطه ای، غذایی، تفریحی، رفاهی یا چیزی از این دست را خواسته باشد. اغلب به طرزی ناگهانی و بی مقدمه خودم را وسط عیش و نوش یافته ام. جز در معدودی از موارد غالباً اینطور نبوده که به دنبالش باشم، برایش مقدمه ای بچینم یا برنامه ای بریزم. انگار آدمِ بیهوشِ تب داری ام که هر روز در لحظاتی ناگهان به هوش می آید، نفسی می گیرد، دست و پایی می زند و باز به بیخبری می رود. یا غریقی که زیر آب است تا اینکه لحظه ای سر از آب بیرون آورده نفسی می گیرد و باز فرو می رود.

نسبتِ من با جهان، انتظار است. نفس هایی که از سر غریزه می کشم، عیش و نوش هایی که در میان شان پیدا می شوم، تنها بی تاب ترم می کنند. منتظرم تا از این غریزه رها شوم. برنامه ای برای هدفمند کردن یا عمق بخشیدن به این غریزه ندارم. در سامانش نمی کوشم. فقط به قدر جبرِ حیات با آن می سازم. بیش از این را بلد نیستم و کسی به من نیاموخته است.

همین الان در حالی این سطور را می نویسم که عمیق ترین غربتِ جهان را حس می کنم. غربت با خودم. حسِ غربتی که با غریزه هایم دارم. هرچه جامعه ای که در آن هستم برای غریزه ها و برای سامانِ زندگی عرفی، قواعد و ساختارهای بیشتری تعیین می کند من دیوانه تر می شوم. خسته تر می شوم. نمی فهمم که چرا اینقدر مهم است تا مجاریِ اصولی و دسته بندی شده برای ماجراهای معمولیِ زندگی مثل خرید و مهمانی و لباس پوشیدن و امثالهم تعریف شود. یاد نگرفته ام که برای این غریزه ها کاری بکنم. یاد نگرفته ام که بخشی از من باید برای سامانِ این غریزه ها برنامه داشته باشد. به جای همه ی اینها و مثل تمامِ سال های کودکی و نوجوانی، به سی سالِ بعد فکر می کنم به اینکه هنوز زنده ام و مثل همین حالا تنها چیزهایی که از سی سالِ گذشته به خاطر دارم باورها، اندیشه ها و رویاهای انقلابیِ علمی و فکری ام است. اینکه چگونه می خواستم به واسطه ی آنها راهم را به حقیقت و به جهانِ پس از مرگ باز تر کنم. اینکه چقدر شد و چقدر نشد؟! اینکه هنوز هم نسبتم با جهان انتظار است.

پی نوشت: بعداً درباره ی فضیلتِ بی تعینی در زندگیِ عرفی خواهم نوشت. یک روز که حسِ غربت با غریزه هایم کمرنگ شده باشد.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 178 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 4:26