بی شعوری

ساخت وبلاگ

همیشه در برابر این پرسش بوده ام که چرا زیاد مشغولِ کاری هستم! حالا یا خواندن یا نوشتن یا شغل یا درس. در این دو-سه هفته اخیرکه به جهتِ پایان ترم تحصیلی تحت فشار شلوغ ترین و شدیدترین برنامه ها بودم، تماس گرفتند و برای شماره ی جدید نشریه، یادداشتی مرتبط با مطالعات اخیرم خواستند. پذیرفتم که در مدت دو هفته، تحلیلی بنویسم و به ایمیل نشریه بفرستم. در حالی آن را پذیرفتم که می دانستم زمانِ خالی ندارم و باید از زمانِ استراحت، زمانِ درس خواندن و حتی یکی-دو روز از زمانِ کارم هزینه کنم. به دو دلیل مهم حاضر شدم چنین فشاری را بپذیرم. دلیل اول همیشه برایم واضح و بدیهی بوده اما دلیل دوم اگرچه بود اما فقط در حین کار، مطالعه و نوشتن واضح شد.

دلیلِ بدیهی این است که من درس می خوانم، ساعت ها مطالعه ی تخصصی و آکادمیک دارم، پژوهش می کنم، زمان های طولانی فکر می کنم و با بیم و امید به دغدغه هایم می پردازم، تا بتوانم درباره ی جهان و بهتر است بگویم هستی حرف بزنم. تا بتوانم درباره ی جهان و با جهان حرف بزنم. در حرف زدن تنها کلمات نیستند که بیرون می ریزند. در حرف زدن، خلق، ایجاد، فهم و کنش گری مستتر است. تو وقتی می توانی حرف بزنی که کشفی کرده باشی یا فهمی برایت حاصل شده باشد. غیر از این حرف زدن نیست، تقلید است. یادداشت های اینچنینی به من فرصتِ حرف زدن می دهد. حرف زدن به معنای خلق و ایجاد و فهم و کنش گری. نوشتن در چنین فضایی مرا از مرحله ی دانش به بینش می رساند. یعنی دیتا تبدیل به معرفت می شود. (یکبار توضیح می دهم که چگونه نوشتن در نشریه به مثابه یک قالب و فرم می تواند معرفت را تولید کند در حالیکه قبل از آن و قبل از نوشتن در چنین فرمی، چنین معرفتی هم وجود نداشته!) این دلیلِ بدیهی و واضحی است که بزرگترین محرکم برای نوشتن در یک نشریه است.

دلیل دوم تاکنون در این حد پیدا نبود. دلم می خواهد اعتراف کنم که تمامِ ساعت ها و لحظاتِ مطالعه و نکته برداری و تفکر و نوشتن را بغض کرده بودم. یک جاهایی رهایش کردم. از پشت میز بلند شدم و مثل دیوانه ها هی به خودم گفتم: چه مرگت است؟! با شور و دیوانگی خواندن و نوشتن، نه تنها منطقم را سلب نکرده بود بلکه انگار در حال شهودِ خودم بودم. بی واسطه تر از منطق و عقل، تمامِ آنچه می خواندم و می نوشتم را در خود و زندگی ام می یافتم. عذابی که تا لحظه ی آخرِ نوشتن تمام نشد. من وضعیتِ خودم را و اساساً خودم را استعاره ای از آنچه می خواندم و می نوشتم، می دیدم. لحظه ای که تمامِ آن بحث ها و مطالعاتِ جدی و نظری که انگار مستقل و بیرون از تو هستند، می رود که تبدیل به تحلیل شوند، تو خودت را میابی. میابی که آنجا وسطِ نظریه ها، آدم ها، انگاره های معرفتی و قرن ها سوال و چالش و جواب ایستاده ای؛ و ناگهان میابی برآیندی از تمامِ آنهایی! میابی که تو نه خودِ حقیقتی، نه برآیندی از حقایقِ متکثر؛ بلکه تو تنها برآیندی از تاریخِ زیسته و نازیسته ی انسان هایی. استعاره ای از تمام آنها. درکِ چنین چیزی لزوماً بد و ترسناک نیست اما برای من تلخ بود. تلخ بود چون تمامِ مدت این حس را داشتم که بخشِ مهمی از دلیلِ کامل نبودن و اینهمه فقدانِ شعور که در خودم می بینم محصولِ فشار و تسلطِ همین تاریخ است. تاریخِ تفکری که با همه ی بالا و پایین هایش، با همه ی تبیین ها و پاسخ هایش به سوالاتِ مهمِ انسان، با همه ی چالش ها و اختراعاتش و با همه ی دار و ندارش، سرنوشت امروز ما را رقم زده است. حال و روزم را بی اینکه آگاهی و قصدی داشته باشم ناگهان استعاره ای می دیدم از تمامِ آن نظریه ها و استدلال ها. و جای کسی خالی بود. آن لحظه ها فقط به این فکر می کردم که چقدر جای کسی خالی است. ما در عصر و زمانه ی هیچ پیامبری نزیسته ایم. تمامِ قول و قرارهای خداوند با ما، برای اینکه در زمین تنهایمان نگذارد به یک کتاب و چندین نقل قول ختم می شود. باقی، ما هستیم و تکثرِ فهم های ناکامل از آنها. باقی، ما هستیم و سرگردانی میانِ سوال ها و بی تابی های کُشنده. باقی، ما هستیم و سختیِ حضور در جنگی نابرابر با خود. باقی، منم و غرقابِ بی شعوری.

 

 

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 4:26