چشم انداز (2)

ساخت وبلاگ

با میزانِ قابلِ توجهی از کارِ باقیمانده باید واردِ شش ماهه ی دوم سالِ 98 شوم. سالی که مصادف با پایان دهه ی سوم و سی سالگیِ شورانگیز است. سالی که مصادف با پایانِ برنامه ریزیِ سه ساله ام است و این همان متن دیرهنگامی است که باید فروردین نوشته می شد. اما شش ماهِ اول سال عمدتاً با چالش های عمیقِ شخصی و خانوادگی گذشت و مجبور بودم بازخوانیِ برنامه ی کاری و تحصیلی را مدتی وانهم تا تجدیدِ نیرو کنم. طبقِ برنامه ی سه ساله ام که از انتهای دوره ی ارشد و 27 سالگی آغاز شده بود، سی سالگی باید با تصمیمِ جدی برای ورودم به مقطع دکتری آغاز می شد. قبلا و در اینجا به آنچه در این سه سال گذشت اشاره هایی کرده ام. مهم ترین اتفاقی که در برنامه ام نبود، گرفتنِ شغل بود. با اینکه به لحاظ مالی به کارِ بهتری نیاز داشتم اما در برنامه ام نبود که اینطور دقیق و برنامه ریزی شده و با ساعت های کاری مشخص واردِ کاری بشوم و تصورم از کارِ حرفه ای در این مقطع از زندگی، چیزی سیال تر و بی تعین تر با تعهدِ کمتری بود. گرفتنِ این شغل دوره ی سه ساله ی تحصیلم در دانشگاه زبان را با مخاطراتی مواجه کرد و هرچه در آنجا ضعیف عمل کردم اما به مددِ شغلِ جدید در پیدا کردنِ فضای شخصیِ علمی و کاری موفق بودم. بنابراین باقیمانده های برنامه ی سه ساله که در واقع نیمه ی اول از یک برنامه ی کلانِ 6 ساله بود، نیمه ی دوم و دوره ی دکتری را تحت تاثیر قرارخواهد داد.

آنچه پیشِ رو دارم مربوط به نقشه ی ب (plan B) است. نقشه ی آ (plan A) به دلیلِ تغییرِ رشته ی دکتری از فلسفه غرب به فلسفه ی علوم اجتماعی قابل اجرا نبود اما هنوز تصورم این است که فقط چندسالی به تاخیر افتاده است. مدام در ذهنم طرح هایی از دنبال کردنِ پروژه آنطور که در نقشه ی آ مدنظرم بود می آید و می رود اما فعلا باید صبر کنم.

برنامه ی سه ساله ی جدید تا انتهای سی و سه سالگی و ورود به دوره ی گذار طول خواهد کشید. دوره ی احتمالاً دو ساله ی گذار که از آغازِ سی و چهارسالگی تا انتهای سی و پنج سالگی طول خواهد کشید، شامل اتمام و دفاع از پروژه ی دکتری و تصمیمم برای فعالیتِ حرفه ای و احیاناً فرصت های جدیدِ شغلی خواهد بود. کماکان صورت هایی برای نوعِ دیگری از زندگی و حفظِ خصیصه ای که در اینجا توضیح داده بودم، در نظر دارم و همه ی تلاشم این است که در عینِ برنامه ریزی و صورتبندیِ فکرشده ی آینده، محتوای حیاتِ فکری ام را فدای فرم های برنامه ریزی شده و از پیش معلوم نکنم.

اما مهم ترین ویژگی و چالشِ سالِ اولِ برنامه ی سه ساله ی جدید غیر از درگیری های شخصیِ شش ماه اولِ سال و مصاحبه و آزمون های متعددی که درگیرش بودم؛ از مهر آغاز می شود. سومین مهرماهی که طی 23 سال دروانِ تحصیلم با هیچ کلاسِ درسی آغاز نمی شود. اولین بار در 19 سالگی و زمانی بود که پشت کنکور بودم. دومین بار در 27 سالگی و زمانی بود که مشغولِ نوشتنِ پایان نامه ی ارشد بودم. سومین بار امسال است در سی سالگی و زمانی که باید منتظر نیمه ی دوم سال تحصیلی برای آغاز مقطع دکتری بمانم. در هر دو بارِ قبلی دغدغه ای جدی داشتم؛ در اولی کنکور و در دومی پایان نامه. این بار اما اوضاع متفاوت است و همین تفاوت، چالشِ شش ماهِ پیش رویم را ایجاد می کند.

بستر و فضای کلانِ این تفاوت، بی تعینی است. منظورم از بی تعینی، بیکاری یا سرگردانی نیست. منظورم این است که تحتِ فشارِ دغدغه ای مشخص نیستم مگر اینکه خودم چیزی را انتخاب کنم. بنابراین تا شروعِ کلاس های دکتری حدوداً چهار ماه زمان دارم تا صرف نظر از روزهایی که سرِ کار هستم، برنامه ای را طراحی کنم و پیش ببرم. وضعیتِ هیجان انگیز و بی مانندی است. یادم نمی آید آخرین بار کی چنین فرصتِ جذابی سر راهم قرار گرفته است. مدام تحتِ تاثیرِ وسوسه های گوناگونم و هیچ وقت تا این اندازه دلم نخواسته که چندین گزینه ی متعدد را با هر ترفندی که شده با هم جمع کنم.

- گزینه ی اول و سخت تر این است که بروم سراغِ پایان نامه ی ارشدِ دوم. این پایان نامه مربوط به ارشدِ فلسفه اسلامی است که قرار بود بلافاصله پس از ارشدِ فلسفه غرب، در طی سه سالِ گذشته نوشته شود اما شاغل شدنم در کنارِ تحصیلِ همزمان مانع شد. بنابراین می توانم در این چهارماه بخشِ مهمی از ایده ام برای نوشتن آن را کلید بزنم و در نتیجه کلاس های دکتری را با آرامش بیشتری شروع کنم.

- گزینه ی بعدی به خودِ دکتری مربوط است. به رغمِ آشناییِ نیمه تخصصی ام با رشته ای که قصد تحصیل در آن را دارم اما همچنان یک تغییرِ رشته ای محسوب می شوم و این یعنی به آماده سازی و ایجاد زیرساخت های جدیِ مطالعاتی نیازمندم. ایده آلم این است که تمامِ زمان های غیرکاریِ این چهارماه را به خواندنِ شدید بگذرانم.

- گزینه ی دیگرم به کار مربوط است. کار خوب پیش نمی رود. انتظارِ اساتید و مسئولانِ مجموعه تقریبا بیش از توانِ گروه کوچک مان است. از طرفی گروه در اوضاعِ کمابیش ناامنی به سر می برد. عضوِ قدیمی تر از مهرماه درگیرِ کلاس های دکتری در شهرِ دیگری می شود و این یعنی رفت و آمدهای هفتگی بعلاوه ی سختیِ برنامه ی دانشگاهی که انتخاب کرده است. عضوِ جدیدتر هم از مهرماه ترمِ دانشگاهیِ ارشدش را آغاز می کند و احتمالاً حضورش در محلِ کار تقلیل خواهد یافت. بنابراین و با توجه به تعهدی که در تحویلِ کار برای پایانِ سال 98 داده ایم و هنوز حتی نیمی از آن به سرانجام نرسیده، به نظر می رسد که باید جدی تر و محکم تر از قبل بچسبم به کار و اجازه ندهم که از تک و تا بیافتیم. این گزینه با توجه به تعهد و علاقه ام به کار و پژوهش های تا این حد سیال و پر از جولانِ فکری برایم حیاتی و مهم است و دوست ندارم وانهاده شود. پس می توانم این مدت چهارماهه را در کنارِ بچه ها صرفِ دمیدنِ روحی تازه به کار و پروژه هایمان کنم طوری که به مشغله های جدیدِ آنها هم لطمه ای وارد نشود و فشار کمتری حس کنند.

- گزینه ی بعدی که از همه وسوسه انگیزتر است به فشارهای شخصیِ شش ماه اخیر مربوط است. شش ماه سخت را گذرانده ام که البته با لذتِ سی سالگی و شورِ برنامه های جدید همراه بوده است. اما دوست دارم این چهارماه به ورزش های سخت و بی وقفه بگذرد. دوست دارم به جای این برنامه ی ورزشِ روزانه ی محدود، درگیرِ یک تلاشِ بدنیِ سخت و هدفمند شوم. روزهایی که سر کار نیستم را به تمرین و باشگاه و جنگیدنِ فیزیکی در رشته ی موردعلاقه ام بگذرانم. در وقت های کوتاهی هم که میانِ این برنامه نصیبم می شود رمان بخوانم. با توجه به وسواسِ آگاهی و مطالعه ی تجربی ای که درباره ی بدنم دارم، می دانم هم به لحاظِ روحی و هم به لحاظِ فیزیکی و جنسِ فعالیت های بدنم به چنین تمرکزِ شدیدی روی ورزشِ گروهیِ موردعلاقه ام نیاز دارم.

- گزینه ی آخر این است که بهِلم در بی خیالی. نه بی خیالیِ غیرمسئولانه. بلکه بی خیالی نسبت به نیازها و مسئولیت هایی تا این حد واضح و مشخص و ضروری و به جای آن فرو بروم در خود. به زمانی طولانی برای تلاش نکردن نیاز دارم. استعفا از هرگونه تلاشِ عینی و قابلِ اشاره ای که بخواهد به ثمره ای مشخص منتهی شود. به زمانی برای اینکه به سبکِ خودم روزمرگی کنم. به زمانی برای اینکه با خودِ کمترپیدا، محجوب و صبورم خوش بگذرانم. خودی که همیشه سنگ زیرینِ آسیاب است و صبر می کند که تا کی نوبتش برسد و توجهی به او بکنم. واقعاً این بی خیالی و این جنس از جوانی و شیطنت های موردعلاقه ام را لازم دارم. طوری که از صبح تا شب به هزارجای خانه ور بروم و غوطه ور شوم میانِ لایه های تودرتویِ روحم. طوری که یادم بیاید حال و هوای نوجوانی چگونه بود وقتی الهه ی ناز گوش می دادم، هر دیوار اتاقِ شخصی را یک جور دیزاین می کردم و یا می نشستم رو به حیاطِ پشتی خطاطی می کردم و منتظر بودم ساعت 5 بعدازظهر شود تا بروم کتابخانه، استاد یازرلو را ببینم و باز کتاب معرفی کند، به خطم نمره دهد و با سرمشق جدید برگردم. طوری که برگردم به هیجان ریاضی حل کردن هایم ساعت سه صبح وقتی همه ی سر و صداها و جار و جنجال ها خوابیده بود. طوری که کم لباس و سبک و تمیز و خنک توی خانه ی خالی بچرخم و مدلِ خودم خوش بگذرانم.

چهارماهِ آینده تا شروعِ کلاس های دکتری قرار است سریع، تب دار، امن، سیال و متفاوت بگذرد. برنامه ی سه ساله ی دوم آغاز شده است.

پی نوشت: ای کاش بلد بودم به طریقی این میزان از رضایت و شکر و سپاس را ابراز کنم تا قلبم از بارِ اینهمه هیجان سبک تر شود.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 162 تاريخ : چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت: 21:41