گنددماغ!

ساخت وبلاگ

- بعد از تقریبا بیست روز برگشته ام پشت میز کارم. تمام این مدت را فراری بودم. با لپ تاپ و کتاب ها هرجایی حتی کف آشپزخانه نشسته ام اما تحملِ این میز را نداشتم. نتیجه اینکه در این مدت بدترین کارها را با بدترین کیفیت نوشته ام. نوشته ی آخر مرجوع شد و من پیشاپیش می دانستم. این اولین بار است که برای نوشته ها به جای تحسین چنین اتفاقی می افتد. میلی برای سرزنشِ خودم ندارم اما به نظرم قبول کردنِ کارِ سفارشی برای کسی مثل من حتی اگر در بدترین وضعیت باشد، حتی اگر بار اول و آخرش باشد فقط «غلطِ اضافی» است.

- بعد از بیست روز برگشته ام پشت میز کارم. برنامه ام این است که خواندنِ بدونِ توقف را دوباره شروع کنم. بالاخره با همکلاسیِ قدیمی قرار گذاشته ام. قرار را جایی گذاشته ام که خیلی وقت است قرارها نه از آنجا شروع می شوند و نه به آنجا ختم می شوند. شروع شدنِ قراری از آنجا بخشی از پروسه ی درمان است که خیلی دوست دارم زودتر درباره اش بنویسم. وقتی میانِ یکی از استراحت هایم.

- بعد از بیست روز برگشته ام پشت میز کارم. صریح ترین شباهتِ سی سالگی با شانزده سالگی همین یکی دو ماه اخیر پیدا شد. «فروغ فرخزاد» مثل 15-16 سالگی این بار در قامتی دیگر نشست توی ذهنم. سال ها پیش آنقدر شعر خوانده بودم که جهانم ده برابر شده بود. جا برای نفس کشیدن و دویدن و پرواز کردن و رویا ساختن و پیِ آرمان ها رفتن آنقدر باز شده بود که تا همین سی سالگی یادم رفت بود چقدر مدیونش بوده ام. خیام و حافظ و وحشی و اخوان را برگرداندم. فروغ را هم همینطور. موسیقی را به حداقل رسانده ام. تجربه ام از موسیقی مثل همیشه است، ریتمِ زندگی ام را کند می کند گاهی حتی آن را از ریتم می اندازد. شعر خواندن را جایگزین کرده ام. تجربه ی 15-16 سالگی را زنده کرده ام و این هوایِ این روزهایم شده است.

- بعد از بیست روز برگشته ام پشت میز کارم. اوضاعِ کار چندان مساعد نیست اما اوضاعِ من برای درست کردنِ دوباره ی کارها خوب است. در این سال ها حداقل دست روی زانو گذاشتن و تنها بلند شدن را خوب یاد گرفته ام. با دو سه نفر گپ زده ام. گپ های خصوصی و کمی بی پروا. برآوردم این است که هنوز از تبدیل شدن به کسی که آرمانی ندارد، به شکلِ رادیکالی واقع گراست، بلد نیست مبارزه کند و تسلیمِ حزنِ شرایط است با اختلاف بسیار دور هستم.

- بعد از بیست روز برگشته ام پشت میز کارم. همین پنجشنبه ی گذشته بود که بی هدف شروع کردم به قدم زدن. در یکی از خیابان هایی که جای مناسبی برای قدم زدنِ آدمی مثل من نبود. از هر پنج ماشین حداقل دو تا و از هر پنج رهگذر هر پنج نفرشان بوق و نگاه نامناسب و متلکی خرجم می کردند. حوصله ی نجات دادنِ خودم از آن وضعیت را نداشتم و توی ذهنم به این فکر می کردم که اینها چه می دانند که من پیِ چه هستم. وسطِ آن حال و هوای مست و بی خیال، تحلیل های جامعه شناسی ام گل کرده بود و یکی شان را زیرنظر گرفته بودم. فکر کرد خبری هست. خنده ام گرفت. تحلیل ها را بی خیال شدم و مسیرم را عوض کردم. حوصله ی دردسر نداشتم وگرنه برایم جالب بود بدانم از آدمی با تیپ و قیافه ی من در آن ساعت روز و در چنان مسیری دقیقا چه برداشتی داشته که آنطور متفکر و جدی و دغل­کارانه خیره ام مانده. دورتر که شدم ناگهان فهمیدم چقدر با نگاه متجاوزِ آن مرد هم جهانم. شکافِ عمیقِ میانِ ما در سوژه­های تجاوز بود نه خودِ تجاوز. او در من طمع می کرد و من در حیات. ناگهان تمامِ خودم را شبیه چشم های دریده ی آن مرد دیدم. من هم به جای کسبِ اجازه از محضرِ حیات، به جای لمس و نوازش و همبالینیِ عاشقانه مشغولِ دریدنِ حیات و امکان هایش برای فهم بودم. یادم افتاد باید یک وقتی بگذارم، مقاومتِ احمقانه را رها کنم و جای عرفان را در منظومه ام جدی تر بکاوم. نمی شد از مرد بابتِ تذکرِ ناآگاهانه اش تشکر کنم. اینجا تشکر می کنم.

- بعد از بیست روز برگشته ام پشت میز کارم و از خودم ممنونم که تمامِ این مدت، این میز را از بدمستی ها و کسالتم دور نگاه داشتم. غسلِ تعمیدم هربار از این میز و صندلی شروع می شود. بعد از آن دوباره برمی گردم به همانی که همیشه سعی می کردم باشم. درخت. تمثیلِ عرفانیِ بچگی هایم. توی بچگی می ترسیدم که با کسی قهر و دعوا کنم و تنها بمانم. زیاد کوتاه می آمدم. یک فلسفه ی دروغین هم برایش ساخته بودم که هنوز لابلای دست نوشت های 8-9 سالگی هست. نوشته بودم: «من ترسو و ضعیف نیستم. من درختم. همیشه سرجایم هستم. هرکسی بیاید یا برود من نه قهر می کنم نه چیزی. اگر هم برگردد من هنوز آشتی هستم و مبینا می تواند باز زیرسایه ی من بنشیند. چون درخت ها راه نمی روند و نمی توانند رویشان را برگردانند. درخت ها همیشه هستند.» کم کم عادتم شد که علی رغم ناراحتی ام از آدم ها و ماجراها به زندگی ام ادامه دهم و صبر کنم تا اگر خواستند برگردند یا ماجراها کمرنگ شوند. فلسفه ی دروغینِ بچگی که برای پوشاندنِ بی اعتماد به نفسی ام بود حالا تبدیل شده به خصیصه ای که رویین تنم کرده...

پی نوشت: مبینا توی 12 سالگی مرد. توی نامه هایش برایم نوشته بود: «تو صمیمی ترین دوستی هستی که با خیالِ راحت باهاش قهر می کنم. توروخدا هیچ وقت گنددماغ نشو و هر روز ساعت 4 منتظر باش تا بیایم و بازی کنیم.» خبر ندارد در سی سالگی دنیا چقدر برای گنددماغ نشدن جای سختی است. آخرین بار یکی دو ماه پیش سر خاکش بودم و حس می کردم «توروخدای» معصومانه ی او و تمثیلِ درختِ بچگی ها چقدر از دنیا قوی تر هستند. برای همین هربار می توانم باز هم پشت میز کارم برگردم اگرچه دیگر از ساعت چهارهای مقدس میانِ ما خبری نیست. دلتنگت شده ام وسطِ روزهایی که جایی برای تو و خیالت نیست. خوش باشی عزیزم.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت: 21:41