مالیخولیا

ساخت وبلاگ

وسطِ کار و شلوغی و دویدن های بی پایان سفر اتفاق افتاد. سفر کوتاه بود و نبود. انگار بی موقع رسیدم. اما تو آمدی. تمام راه سیمین غانم گوش دادیم و تو فلسفه بافتی. من نگاهم خیره ی دست های بزرگت روی فرمان ماشینت بود. دوست داشتم لمس شان کنم و یادم بیاید که تنها نیستم. که تو هم مثل من همیشه کف دست هایت خیس است. در شهری که همیشه مرطوب است با دستهایی که همیشه خیس اند و چشم هایی که نمناکیِ همیشگی شان از توی قلب هایمان شروع می شود، پرسه می زدیم و هنوز نرسیده، به خداحافظی فکر می کردیم. زمین زیر پایمان باران خورده و نمناک بود و من مدام فکر می کردم مگر جهنمِ خیس هم داریم؟

برگشته ام وسط کار و شلوغی و دویدن های بی پایان. سفر کوتاه بود و نبود. مالیخولیا هم برگشته است. هر شب مست می کنم و صبح ها باز به کالبد فیلسوفانه ی معقول و آرمان خواهم بر می گردم.

«رفیق» پرسیده بود چقدر تا دریا فاصله دارید؟ نگفته بودم، نگفته بودم، نگفته بودم که در این شهر ما جنونِ رودخانه داریم. رودخانه هایی که طول و عرض شان در تصرفِ تن هامان است. نگفته بودم، نگفته بودم، نگفته بودم که ما از دریا بیزاریم. از آنچه به تصرف در نیاید و بیکران باشد بیزاریم. نگفته بودم که ما جنونِ تصرف داریم. جنونِ تصرفِ آبشارهای دیوانه و شدید را. وسطِ مستی هایم، کودکیِ تو لابلای جنگل های انبوه و رودهای خروشان می دود و ناگهان اسیرِ مار می شود. مستی ادامه دارد دقیقه ها، دقیقه ها، دقیقه ها... برای توبه زود است.

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت: 21:41