این سومین جامجهانی است که دور از «میم» میگذرد. دور از آیینِ همیشگی میانِ ما و آن تصاویرِ لذتبخشی که از او در ذهن دارم. طیِ سالهای قبل، پس از مهاجرت، بارها تمرین کرده بودم که بهتنهایی از آن لذت ببرم، مطالعه کنم و چیزهایی که دلم میخواهد را ثبت کنم؛ البته، دیگر نه همچون نوجوانی و طوری که انگار برای تنها جهانِ مشترکم با او تلاش میکردم. اما جامِ 2022 بعد از سالها، اولین جامی بود که بدونِ ارجاعِ مداوم به «میم» گذشت. آگاهانه و کوششی نبود. بدونِ اینکه اراده و زحمتی در کار باشد، نه پیش از هر بازی در ذهنم جولان میداد، نه حینِ بازیها کمبودش بهچشم میآمد و نه جای خالیِ فحشها و لگدپرانیهای خندهدارش پس از اتمامِ بازی حس میشد. این برایم بهترین دوره از بازیها، چه در جام و چه در لیگ باشگاهها بود که با کمترین سختی گذشت.
اما بهمحضِ تمامشدن نیمهنهایی فروریختم. ناگهان، همهچیز بهنظرم غیرواقعی و عجیب آمد. انگار خواب بودم و پریدم. از تصویرِ تنهای خودم که تا نیمهشب در تاریکی و سکوت خانه، بازیهای جام را تماشا میکند وحشت کردم. تمامِ دو-سه روز گذشته را وسطِ خیال و واقعیت بودهام. اطمینانم به اینکه گذراندنِ این جام بدون «میم» در حد یک دستاوردِ مهمِ عاطفی/روحی بوده از دست رفته است. حالا بیشترین حسم این است که نباید چنین تلاش و خواستی را رقم میزدم. این تصویرِ جدید را نباید میساختم. به تصویری که خودم با اراده، میل و آگاهانه ساختهام، عادت ندارم. هنوز به خودِ 9ساله، 12ساله، 15ساله یا 18سالهام عادت دارم. به خودم با شلوارکِ پاره و تیشرتِ گشاد و پاپوشهای بنفش که با موهای گوجهشدهی شانهنشده، جلوی تلویزیون و توی بغلِ «میم» برای رفتن به باشگاه نقشه میکشد و چشمانش از ذوقِ همجهانی با «میم» لبریزِ زندگی است. حالا تمامِ این یکماه فروریخته، مثلِ خوابِ خوبی که ناگهان بیدار میشوی و پوچ میشود. چیزِ ترسناکتر این نیست که تمامِ این یکماه نبوده است، چون به این عادت دارم؛ بلکه این است که بدونِ هیچ تلاشِ خاصی نبوده و من نفهمیدهام. طوری نبوده که حتی نفهمیدهام. نفهمیدهام و ساعتها و ساعتها لذت بردهام. تصویرِ خودم که غرق در بازیهاست درحالیکه حتی از نبودنِ او آگاه نیست، بسیار ترسناکتر است.
در تماسِ کوتاه و تلگرافیِ ماه قبل، پرسیده بود:«مواظب خودت که هستی توی شلوغیها؟» من جواب داده بودم:«نگران نباش، جام که شروع بشه، شاید از هیجان حضور ایران، ماجرا کمی بخوابد.» پوزخند زده بود؛ نمیدانم به نظرِ سبکسرانه و ابلهانهام یا به هیجانی که بابتِ اشاره به جام توی لحنم نشسته بود.
حالا، بازیِ ردهبندی در حالِ پخش است. من توی آشپزخانه دورِ خودم میچرخم و برای فردا نهار میپزم. انگار کسی که تمامِ این یکماه نهایتِ تلاشش را کرده تا طوری برنامه بچیند که به اکثر بازیها برسد، من نبودهام. چیزی از زمان و مکان نمیفهمم. آشپزخانه را رها کردهام. با لپتاپ نشستهام جلوی تلویزیون و میان صدای گزارشگر، مشغولِ نوشتن میشوم. نگاهم توی زمین است و دستهایم روی کیبورد کار میکند. نمیدانم کدامیک حقیقت دارد. آنچه در تمامِ این ماه تجربه کردم یا این روزهای پایانی که ناباورانه میتازد. نبودنش آنطور محض و بیتلاشِ خاصی از سوی من، یا اینطور هجوم آوردنش. از فردا و بازی نهایی میترسم. قرارِ کاری مهمِ فردا را کنسل کردهام. جام که تمام شود، نمیدانم که هستم. تا همین چندروز پیش میدانستم، گویی میدانستم.
مرزهای مشترک...برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 92