عادتِ کودکی

ساخت وبلاگ

دیروز با دوستم قدم می زدیم و حرف ها رسید به فایده ی دانستن درباره ی خود، به اهمیت تلاش برای شناختن خود و کلنجار رفتن با خود برای رسیدن به درک دست کم متوسطی از خودِ واقعی مان. و شروع کردیم به کنکاش خودمان و قضاوت مان از حد پیروزی یا شکست در این امر. او معتقد بود، من تا اندازه ای که به چشم می آید در این باره موفق عمل کرده ام. و من بیش از بیست ساعت است که هنوز در حال ادامه دادن آن گفتگوی دونفره در ذهنم هستم.

به این فکر می کردم که از چه زمانی شروع کردم به جستجو کردن دائم خودم، باورهایم، توانایی هایم و خواسته هایم.. یادم آمد باز هم پیش آمده که کسانی بگویند، اینکه اینقدر درباره ی خودت می دانی و می توانی با دقت دانسته هایت را توضیح دهی، خوب و عجیب است! یادم آمد استاد عزیز هم گفته بود یکی از دلایلی که می شود به تو اعتماد کرد این است که خودت را خوب می شناسی.. خودم هیچ وقت اینقدر از بیرون و مستقل و از نگاه یک سوم شخص این ویژگی ام را ندیده بودم. فقط همیشه می دانستم که این ویژگی هست، گاهی ضعیف تر، گاهی قوی تر و چه خوب که هست.

قبل تر یک متن طنز نوشته بودم درباره ی کودکی ام که هیچ وقت ندادم کسی بخواند، اسمش را گذاشته بودم من یک سنتز هستم. حاصل ازدواجِ یک تز و آنتی تز! آنجا توضیح داده بودم که چطور تمام سال های کودکی ام میان تضاد گذشت. تضادی عمیق میان خانواده ی پدری و خانواده ی مادری! نوشته بودم من حاصل یک فتوسنتز خانوادگی هستم. پدر و مادرم عاشق شدند و درحالیکه به لحاظ فرهنگی در دو قطب کاملا مخالف بودند ازدواج کردند. و وقتی من به 5-6 سالگی رسیدم فهمیدم هرچیزی که در خانواده ی مادری معنایی دارد، در خانواده ی پدری معنایی هزاربرابر مخالف دارد. این تضاد در بیشتر چیزها وجود داشت!

و من، من کودکی بودم که دست به هرکاری می زدم تا آنها دوستم داشته باشند. این تلاش هنوز هم برایم مقدس است. به هرچیزی که نبودم تظاهر می کردم، حتی گاهی دروغ می گفتم و سعی می کردم به خانواده ی مادری بفهمانم، من هم یکی از شما هستم. و دقیقا به همان اندازه تلاش می کردم به خانوداه ی پدری هم همین را ثابت کنم. مجبور بودم دو چیز نه تنها مختلف که متضاد باشم. تا آنها تاییدم کنند، مرا از خودشان بدانند، دوستم داشته باشند و پچ پچ نکنند که: دختره پاک به اون طرفی ها رفته..

با اینکه کمتر به خاطر دارم حرفی، رفتاری یا اشاره ی مستقیمی از هیچ کدام شان دیده باشم که آزرده ام کند و به چنین تلاش و تکاپوی پرفریبی وادارم کند، اما احساس می کردم باید برای پذیرفته شدن اینگونه باشم. گمانم تا ده یازده سالگی، اوضاع همین بود و من فردی بودم مطلوب هر دو خانواده. من در آن سال ها هیچ چیز واقعی که درباره ی خودم باشد نداشتم، تک تک علایقم در مطابقت با این دو خانواده و در تضاد کامل انتخاب می شد. علایقی که در خانواده ی مادری داشتم در خانواده ی پدری دقیقا عکس می شدند. من هم زمان، هم شرور و شیطان بودم هم آرام و بی آزار، هم مودب و قانون مدار بودم، هم بی قید و سربه هوا، هم مغرور بودم هم فروتن، هم خودخواه بودم هم به غایت مهربان، هم زبان دراز بودم هم ساکت و بی دفاع! هم عاشق نقاشی بودم، هم نبودم. هم عاشق فوتبال و بازیهای پسرانه بودم، هم نبودم و... این لیست خیلی طولانی است!

 این کارها برایم شبیه یک بازی بود. دوست داشتم در دیگران دقیق شوم و بفهمم که چقدر از من را باور کرده اند! برای اینکه به چنین انسان عجیب و غریب و ترسناکی آن هم در کودکی تبدیل شوم، مدام به آدم ها نگاه می کردم، به هم سن و سال هایم در هر دو خانواده، به رفتار بزرگترها، به آنچه که بودند و به شیوه ای که در زندگی می پسندیدند. آنها را شبیه سازی می کردم و بعد در خودم ایجاد می کردم. می فهمیدم که دوست ندارم فلان کار را انجام دهم اما خودم را مجبور می کردم. مدام با خودم کلنجار می رفتم و توی دفترهایم می نوشتم که اگر در فلان کار خوب باشم، همه بیشتر دوستم خواهند داشت. هنوز بعضی از آن نوشته ها را دارم. نوشته های پر از صداقت و هدفمند 8-9سالگی را..

تنها یک چیز بود که فقط و فقط متعلق به من بود. به الهامِ واقعی! و آن خواندن بود. من عاشق درس و عاشق کتاب خواندن بودم و تنها زمانی که از هجوم این تضادها و انتظارات متفاوت اطرافیان از خودم رها می شدم وقتی بود که درس می خواندم. من بیشتر مشق هایم را چندبار می نوشتم و عاشق ریاضی حل کردن بودم. تنها در این مورد بود که تمسخر پسرهای هم سن و سالم در خانواده ها که غالبا شیطان و درس نخوان بودند برایم اهمیتی نداشت، حتی به نگرانی های پدر و مادرم بابت این افراط ها هم اهمیتی نمی دادم.

درست به خاطر ندارم، طغیان و سرکشی از کجا شروع شد. ولی در حدود همان 11-12 سالگی بود. و احتمالا تحت تاثیر کتاب خواندن های مداوم و آشنایی ام با انسان ها و سرگذشت هایشان و شیوه های دیگرِ زیستن بود. ناگهان همه چیز رنگ باخت و متنفر شدم از اینکه مجبور بودم در هر مهمانی و جمعی آدم متفاوتی باشم. دیگر هیچ جمعی را دوست نداشتم. شدیدا از آدم ها فاصله گرفتم و آنقدر در خودم فرو رفتم و به همه چیز فکر کردم، غصه خوردم، و خودم را زیر و رو کردم تا توانستم چیزهای جدیدی در مورد خودم بفهمم. مثلا اینکه بیشتر از هرچیزی به فیلم و داستان علاقه دارم. اینکه از بازی کردن با پسرها که تنها هم بازی هایم بودند لذت نمی برم، اینکه دوست ندارم شلوغ و پرحرف باشم، اینکه دوست ندارم فوتبال دستی بازی کنم. اینکه از نقاشی کردن بدم می آید. اینکه دوست ندارم در مهمانی های شلوغ و غریبه برقصم و همه نگاهم کنند. اینکه از خاله بازی متنفرم. اینکه عاشق رفاقت با بچه های پر سر و صدای کوچه هستم، بچه هایی که فحش بلد بودند و من اجازه نداشتم دوست شان باشم! و خیلی چیزهای دیگر..

من کودکی بودم که دائما در خودش کندوکاو می کرد تا راهی برای پذیرفته شدن و دوست داشته شدن پیدا کند؛ برای طبیعی تر جلوه دادن خصوصیاتی که متعلق به خودش نبود. آن کندوکاو بعدها عادتم شد. تجربه ی آن سال ها علی رغم ظاهر فاجعه آمیز و اضطراب آورشان، برای من به نوعی کشف و شهود درونی تبدیل شده بود، چیزی که منجر به خودشناسی می شد.

بعد از آن، دیگر جستجو در خودم تمامی نداشت، رنج آن تقلیدها و ظاهرسازی های کودکی باعث شده بود یکی از لذت بخش ترین کارهای زندگی ام جست و جو و کشف عقاید و دیدگاه های خودم باشد. در هر چیزی حتی خیلی کوچک دوست داشتم بدانم نظر الهامِ واقعی چیست؟ در نود درصدِ موارد، الهامِ واقعی نه شبیه خانواده ی پدری بود و نه خانواده ی مادری.. همچنان که من در کشف و شناخت خودم پیش می رفتم، گسستم با خانواده ها بیشتر می شد! با بزرگتر شدنم این جستجو تبدیل شد به یک عادت و از علایقِ صِرف معطوف شد به باورها و اهداف و اعتقادات! دیگر محال بود خوشایند کسی را در نوع زندگی کردنم لحاظ کنم.

حالا و در اواسط بیست و هفت سالگی، آرامم. خیلی آرام. دیگر شبیه هیچ کدام از آن آدم ها نیستم. کسانی هستند که تایید می کنند توانسته ام موفق باشم و خودِ واقعی را بهتر و بیشتر بشناسم. اما هنوز آن سال های کودکی برایم مقدس اند. خودم را در 8-9 سالگی ستایش می کنم. نه به خاطر شیوه ی غلط زندگی کردنم. بلکه به خاطر تلاشی که برای خودم می کردم. اگرچه همه ی خواسته ام این بود که یکی از آنها باشم، محبوب و خواستنی و به خاطرش هرچیزی بودم الا خودم، اما این را دوست دارم که نهایتا همه ی این کارها را برای خودم می کردم. در کودکی فکر می کردم شیوه ی بهترِ زندگی این است که همه دوستم داشته باشند و مرا از خودشان بدانند. و به خاطر آن شیوه ی بهتر، همه ی تلاشم را کرده بودم. این برایم خیلی الهام بخش است.

حالا و در این سن و سال، بیشتر و بهتر می فهمم که زندگی در میان تضادها و تناقض ها چقدر اثربخش است! و البته نه لزوما خوب.

 

مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 20:19